من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, چارپاره, گالری عکس
بوی جوراب و بوی زیر بغل!
سرفه ی مسجد از گرفتن آسم!
دست مردان به کار سینه زنی!
فکرشان گرم لحظه ی ارگاسم!
فرق دارند سینه و سینه!

خیس و سرریز از گلاب و عرق!
آب هایی به در گرفتن سیل!
کشش و میل عقده ی جنسی
وسط خواندنِ دعای کمیل
آه از این جناس های عجیب!

چشم گرداند سمت مداحان
خرمگس توی مجلس جن ها!
بعدِ آن زیرکانه بیرون زد
خرمگس از میان مومن ها!
شهر و شب را گرفت زیر نظر!

چشمکِ دختران شام غریب!
بوسه ی داغ دور میدان ها!
رو نماییِ آخرین مدل از
کارناوالِ ناف و پستان ها
لعنتی مثل دشت کربُبلاست!

سلفیِ دخترانِ نابالغ!
میکسی از اینستاگرام و حرم!
لات های عرق خورِ مومن!
مغزهای تهی زیر علم!
به همین افتخار می کردند!

در خیابان میان آدم ها
چشم هایش به سمت ماه افتاد
توی مشتش گرفت کاندوم را
بعد هم تند و تند راه افتاد
تا به موقع به خانه اش برسد

چنگ بر روی سینه ی زن زد
مثل تصویری از حرم در مه
لحظه ی معنویِ سکسی هارد
حین چرخیدن علم در مه
پرده ها را کنار هم زده بود!

خرمگس بود و یک زنِ تنها
در برهنه ترین شبِ دنیا
تخت سرسخت خانه ی خالی
سکس شب های قبل عاشورا
بعد هم بوسه و خداحافظ!

مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل, گالری عکس

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره

خسته از بمب ها و ترکیدن، خسته از این مواد منفجره!

 

پا شدن از میان بیداری، له شدن توی زیر سیگاری

بعد هر چای، بغض بلعیدن، غصه خوردن به جای نان و کره!

 

پلک را با دو دست خشکاندن، رادیو را زیادتر کردن

گوش دادن به نعره یِ یک گاو وسطِ ختم سوره یِ بقره!

 

موج بعدی رادیو: اخبار: (خبرِ خوردنِ جنین در چین)

(کاهشِ قتل توی ایران از یازده تا به یازده فقره!)

 

گم شدن در اتاق دو در دو، در سیاهیِ پنجره ماندن

دیدنِ جفتگیری سگ ها، فکر کردن به سکس یک نفره!

 

خسته از هر دقیقه یِ بودن، خسته از این دیار بی بُتّه

هی فرار از زمان و ساعت ها، هی فرار از زمین بی شجره!

 

باز هم مثل چند ساعت قبل، بالشِ خیس را بغل کردن

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره!

 

“مزدک نظافت”

۰

درد دارد تمام عمرت را، توی یک جنگ بی هدف باشی

پشت تو دوست باشد و خنجر، با زنازاده ها طرف باشی

درد دارد که پشت پا بزنی، به جهانِ خودت، به باورهات

 بروی زیر بار حرفِ زور، و بخواهند بی شرف باشی

زنت از زندگیش خسته شود، بی خداحافظی شبی بروی

مادرت را به گریه واداری، مثل فرزند ناخلف باشی

حلقه ات را کنار بگذاری، حلقه یِ دیگری درست کنی!

وسطِ حجم آب و صابون ها، همه یِ عمر توی کف باشی!

حالت از زندگی به هم بخورد، قدر یک قرن مثل یک مرده

خانه را تا حیاط قبرستان، پشت یک شهر توی صف باشی!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

با بغض تو آسمان دلش می گیرد

هر پهنه ی کهکشان دلش می گیرد

این شهر فقط تشنه ی خندیدن توست

تو گریه کنی جهان دلش می گیرد

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

یه وقتایی میشه که بی بال و پر

به هر گوشه از آسمون سر کشید

با رسم زمونه موافق نبود

با بادِ مخالف میشه پر کشید!

مثِ بادبادک که پر میکشه

اگرچه اسیرِ طلسمِ گره ست

اگرچه شب و روزِ پروازشم

یه عمره توُ دستای یه  قرقره ست

آره! اما اینا همش بازیه!

که خوش باشه و با همین نرم شه

که دلخوش بشه به همین پر زدن

با پرواز مصنوعی سرگرم شه!

غرور و هیاهوی بادبادکا

می تونه توُ یک لحظه نابود بشه

نخی که کمک کرد بالا برن

یه روزی اونا رو پایین می کشه

به بال خودت تکیه کن تا جهان

به پرهای بازت حسادت کنه

بذار تا زمینم به کوچیک شدن

تو چشمای آبیت عادت کنه!

یادت باشه رو پات وایسی رفیق!

توُ راهت اگه خسته شی باختی!

به این آدمای عزیز دل نبند!

به هر چیزی وابسته شی باختی!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

همیشه بودن به معنیِ نمردن نیست!

که می شود بود و به زوال عادت کرد!

که می شود وسطِ سنگ ها پرید و بعد

به زخم های عمیقِ دو بال عادت کرد!

میان گوش تمامِ قبیله پنبه گذاشت

به جیغ و همهمه و قیل و قال عادت کرد!

که می شود همه یِ شیرهای ده را کشت

به زوزه های کثیفِ شغال عادت کرد!

به صلح مسخره یِ تا همیشه خون آلود

به ظلم و جبهه و جنگ و جدال عادت کرد!

امید داشت به این بی بخارهای عزیز!

به شهر غمزده یِ خوش خیال عادت کرد!

که می شود وسطِ درد و بغض هم خندید

به لحظه یِ بد تحویل سال عادت کرد!

به این جماعت دلگیر کور دلخوش بود

به مرگ مردگیِ شهر لال عادت کرد!

 

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه
چن ساله تو سرم، تصویر یه زنه
موهاش مشکیه، چشماش روشنه

یادِ نگاه اون مثل یه عنکبوت
رو پود قلب من هی تار می تنه

بی اون میون شهر فریاد می زنم
تابلوی “جیغ” “مونش”، تصویری از منه

سخته که زیر درد هی له بشی ولی
این بغض لعنتی، یکبار نشکنه

این آخرین شبه، این شعر آخره
دستام بی‌حِسَن، نبضم نمی زنه

مثل یه دیوونم، که داره توُ اتاق
با دستای خودش، گورش رو می کَنه

انگار هوای شهر تاریک تر شده
امشب اگه نیاد، تکلیف روشنه!

“مزدک نظافت”
 
۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

سخته که هر شب دست خالی خونه برگردی
شرمِ نگات تویِ نگاهِ مادرت باشه
که بچه هات گشنه بخوابن تا صبِ فردا
که شونه هات دریای اشکِ همسرت باشه
با پنبه آروم سر ببُرّن توی آبادی
یه عمر پنبه توی گوشایِ کرت باشه
دست از سر پرواز بر می داری و میری
وقتی قفس اصلا” خودِ بال و پرت باشه
حالا که دوستا دشمنن فرقی نداره! نه!
که دشمنت یا دوستت همسنگرت باشه
قرصای تلخِ زردُ دیگه دور می ریزی
وقتی سیانور دارویِ خواب آورت باشه
مردم! واسه مردن طنابِ دار کافی نیست
باید که سقفی، چیزی هم بالا سرت باشه!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰