اشعار, ترانه, گالری عکس
سخته که هر شب دست خالی خونه برگردی
شرمِ نگات تویِ نگاهِ مادرت باشه
که بچه هات گشنه بخوابن تا صبِ فردا
که شونه هات دریای اشکِ همسرت باشه
با پنبه آروم سر ببُرّن توی آبادی
یه عمر پنبه توی گوشایِ کرت باشه
دست از سر پرواز بر می داری و میری
وقتی قفس اصلا” خودِ بال و پرت باشه
حالا که دوستا دشمنن فرقی نداره! نه!
که دشمنت یا دوستت همسنگرت باشه
قرصای تلخِ زردُ دیگه دور می ریزی
وقتی سیانور دارویِ خواب آورت باشه
مردم! واسه مردن طنابِ دار کافی نیست
باید که سقفی، چیزی هم بالا سرت باشه!
“مزدک نظافت”
توی یک خانه ی غمگین وسطِ شهری سرد
چار دیوار که از شهر جدایت می کرد
فیش پرداختی گاز درونِ جیبت
قبض اخطاریه ی برق میانِ مشتت
مادری خسته تر از خانه ی خود داری و
پدری پیر که در روز تولد کشتت!
همسرت با مردی رفته و مانده ست هنوز
حلقه یِ نامزدیِ تو در انگشتت
له شدی مثل کسی که رفته زیر پرس
خنجر آدم ها کوه شده بر پشتت!
می روی شیر بخاری ها را باز کنی
خانه ات را مثلِ مخزنی از گاز کنی
خسته ای، با گذرِ ثانیه ها درگیری
داری از فاجعه یِ بدبختی می میری
مثل یک زنده که با مرگ در آمیخته است
توی لیوان خودش الکل و سم ریخته است
دنده ات خُرد شده، زیر فشارِ هستی
می شود گریه کنی باز میانِ مستی
جسدت پهن شده بر کف خونی اتاق
دست و پایت می لرزد وسطِ استفراغ
عقربه کُند شد آرام بغلتی در خون
بوی گاز از همه یِ پنجره ها زد بیرون
پدرِ تو جلویِ تلویزیون خوابیده
مادر از ترس تو به ویلچرش چسبیده
زل زدی بر در و دیوار جهانِ چرکیت
چاره ی کار همین است: که با یک کبریت…
“مزدک نظافت”