من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید

حجمِ اتاقِ پر شده از دود

رقصِ عجیبِ پنجره با باد

تلفیق ریتمِ خس خسِ سرفه

با ته صدایِ خسته یِ فرهاد

 

عکسِ یه دختر روی دیوار و

هی بسته بسته قرص رویِ تخت

کز کرده لایِ نامه هایِ خیس

یه عاشقِ دیوونه یِ سرسخت

 

یه مرد که می خواست با حرفاش

به دختره حالی کنه اما…

می خواست هر چی درد دل داره

رو کاغذا خالی کنه اما…

 

می خواست بنویسه که چن ساله

با لحظه های شوم درگیره

چن ساله با سرگیجه می خوابه

چن ساله که هر روز می میره

 

می خواس(ت) بگه مالِ همن اما

دنیای وارونه نمی زاره

این توده یِ بدخیم لامسب

دست از سرِ اون بر نمی داره

 

چشماشو می دوزه به عکسِ زن

تو دستشم قرصای اعصابه

از خستگی وا میره رویِ میز

رو کاغذایِ خیس می خوابه

 

چن روز بعد از این شبِ دلگیر

وا میشه در سمتِ اتاقی که…

نعشِ یه مرد افتاده رو نامه

رو لکه هایِ خون دماغی که…

 

“مزدک نظافت”

۰

سر بریدن “ترانه”هامونو

کوچه ها رودخونه یِ خون بود

کونمون رو به آسمون جر خورد

سرمون زیر برف پنهون بود!

 

 

به همین افتخار می کردیم

که یه نسل از جنون و فریادیم

که شبیهِ زنای کاباره

جمعه ها توی پارک قر دادیم!

 

 

با صدایِ بلند خندیدیم

روی زخمای باز و لخت جسد

باز طبّال مست دیوونه

توُ عزا ریتم بندری می زد!

 

 

همه یِ شهر گرم هلهله بود

جیغ هامون تا آسمون می رفت

(بی خیالِ “ترانه” و “سهراب”…)

همه چی داشت یادمون می رفت!

 

 

کوچه ها خیس و سرد و غم زده بود

از خوشی ها ترانه می گفتیم

تا گلو توی چرک و خون بودیم

شعرایِ عاشقانه می گفتیم!

 

 

ساعتامون به نیمه شب که رسید

روی هر چهره یه نقاب افتاد

سرمون زیر برف پنهون شد!

آب ها هم از آسیاب افتاد!

 

 

“مزدک نظافت”

۰