سرطان
سپتامبر 20, 2014
حجمِ اتاقِ پر شده از دود
رقصِ عجیبِ پنجره با باد
تلفیق ریتمِ خس خسِ سرفه
با ته صدایِ خسته یِ فرهاد
عکسِ یه دختر روی دیوار و
هی بسته بسته قرص رویِ تخت
کز کرده لایِ نامه هایِ خیس
یه عاشقِ دیوونه یِ سرسخت
یه مرد که می خواست با حرفاش
به دختره حالی کنه اما…
می خواست هر چی درد دل داره
رو کاغذا خالی کنه اما…
می خواست بنویسه که چن ساله
با لحظه های شوم درگیره
چن ساله با سرگیجه می خوابه
چن ساله که هر روز می میره
می خواس(ت) بگه مالِ همن اما
دنیای وارونه نمی زاره
این توده یِ بدخیم لامسب
دست از سرِ اون بر نمی داره
چشماشو می دوزه به عکسِ زن
تو دستشم قرصای اعصابه
از خستگی وا میره رویِ میز
رو کاغذایِ خیس می خوابه
چن روز بعد از این شبِ دلگیر
وا میشه در سمتِ اتاقی که…
نعشِ یه مرد افتاده رو نامه
رو لکه هایِ خون دماغی که…
“مزدک نظافت”
برچسبها:ترانه, ترانه های مزدک, ترانه های مزدک نظافت, چارپاره, سرطان, شعر, شعر اجتماعی, شعر مزدک, غزل, لکه های خون دماغ, مزدک, مزدک نظافت, نظافت
یک دیدگاه