من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل, غزل مثنوی, گالری عکس
با چشم و با حالِ مشوّش در میانِ شعر
با التهابِ سرخِ جانش در میانِ شعر
با هرچه که از کودکی به خوردِ او دادند
انداخت قرآن را در آتش در میانِ شعر
و بعد تورات و سپس انجیل را برداشت
بعدش صلیب و صورِ اسرافیل را برداشت
موهایِ حوا را به دورِ حلقِ آدم بست
از داستان‌ها واژه‌یِ قابیل را برداشت
بودایِ هندو را گرفت و بست به گاریش
زرتشت را له کرد تویِ زیر‌سیگاریش
عباس را آورد و در آورد اشکش را
پرتاب کرد از پنجره، در شعر، مَشکش را
و بعد در شعرش دهان وا کرد هر جاده
داوُد را انداخت زیر سنگِ سمباده
پر شد تمامِ بیت‌ها از مرگِ باورها
از اتّفاقاتی که در دنیا نیفتاده
سوزاند موسی و عصایِ شکل مارش را
انداخت در دریا علی و ذوالفقارش را
هر چیز ممتد را از آمارِ زمین خط زد
هر خوب یا بد را از آمار زمین خط زد
با بولدُزر گلدسته‌ها را بر زمین کوبید
یک‌باره گنبد را از آمار زمین خط زد
حتا خدا و آخرین پیغمبرش را کشت
اسمِ محمد را از آمار زمین خط زد
هرچه نبود و بود را آویخت در شعرش
کبریت را آورد و بنزین ریخت در شعرش
و خانه را با شعر به آتش کشید و سوخت!

مزدک نظافت
۰

کتاب “تولد روی سنگ قبر” که نتیجه ی شش سال ضجه و زجر و بغض است، قرار است به زودی به صورت پی دی اف و تعداد اندکی هم نسخه ی چاپی منتشر شود. این کتاب مجموعه ای‌ست از چند رباعی، اشعار بلند و ترانه های من که بی شک برای لرزندان پایه های باور و ایمان خلق شده!
باشد که اندیشمند شویم!
#مزدک_نظافت
Telegram.me/mazdaknezafat13
۱

اشعار, چارپاره, گالری عکس
نه، من سیاسی نیستم آقا!
بد بودم و بدتر نخواهم شد
آبا و اجدادم خبر دارند
من گوسفندم، خر نخواهم شد!

من گوسفندم، می چرم در باغ
در پهنه هایِ سبز هر مرتع
چوپان خدایِ محض دنیام است
من گوسفندم! (بع ب بع بع بع)

من گوسفندِ قانعی هستم
این زندگیِ بی هدف کافیست
چیزی نمی خواهم از این دنیا
یک آخور و آب و علف کافیست

چوپان اگر بالا سرم باشد
هر روز پشم و شیر خواهم داد
کاری ندارم با غمِ گله
من تن به هر تقدیر خواهم داد

نه! من سیاسی نیستم آقا!
به زحمتش راضی نخواهم شد
من گوسفندِ قانعی هستم
من واردِ بازی نخواهم شد

هر شب به آخور باز خواهم گشت
با بره هایِ بی رگِ گله
چوپان خدایِ محض دنیام است
پیغمبرِ من هم سگِ گله!

مزدک نظافت
۰

سال ها می شود که کور و کرم
سال ها می شود که در به درم
توُ سری می خورم ولی لالم
من حقوق نمانده ی بشرم

بوی سطل زباله ای گندم
تن به گاری کهنه می بندم
کودکِ کارم و نمی خندم
شب به شب تیر می کشد کمرم

من دلی غرق جنگ و آشوبم
مرده ام! نه! که ظاهراً خوبم
صحت و سُقم صبر ایوبم
مثل دندانِ بر سر جگرم

گاه درگیر سم و آفت هام
گاه درگیر این کثافت هام
یا که با موریانه می جنگم
یا که زخمیِ ضربه ی تبرم

چه زیاد است مرگ باور من
تیرهایی که رفته در پر من
سال ها می شود که بر سر من
می زنند و نمی زند به سرم

من همین شعرهای بیتابم
کاغذِ خطخطیِ اعصابم
در اتاقی مدرن می خوابم
گرچه از عصر مرده ی حجرم

آتش افتاده بر دل و جانم
بغضی از گردباد و طوفانم
گرگ و میشِ هوای آبانم
عقربی در حوالی قمرم

من عقیمم که مانده گردن من
لکه ی ننگ روی دامن من
هرچه ور می روند با تن من
باز بالا نمی زند حشرم

من نه چشمی به بارتان دارم
و نه کاری به کارتان دارم
یک سگم که به استخوان راضیست
گوسفندم که آمدم بچرم

مزدک نظافت
۰

صدای زوزه پیچیده، توی گلدسته هایِ شهر
هنوز نیشِ مناره ها، فرو رفته به پایِ شهر

هوایِ گرگ و میش و سگ خزیده توی این خونه
فقط خوناب می باره رو سقفِ شهر ویرونه

نمیشه دید هیچ چیزُ، نه حتا واسه یک لحظه
نه اصلا بحث کوری نیست، که این تاریکیِ محضه

برای کشتنِ خورشید، همه با ماه! همدستن
از ابرا لاشه می باره، تمومِ کرکسا مستن

تو حلقِ آدما انگار، یه کوه از لخته ی خونه
به جز این جغد خواب آلود کسی آواز نمی خونه

تویِ گلدسته هایِ شهر، صدایِ زوزه پیچیده
نبردِ گرگ و گوسفنداست، همه جا بوی خون میده

دیگه مستیم از این بو، از این خونابِ تویِ باد
همه جادو شدیم انگار، مهم نیس، هرچه باداباد

ما هر شب قبل خوابیدن لبای مرگُ می بوسیم
ما نوزادای معلولیم که توُ قنداق می پوسیم

داره له میشه دنیامون، توُ گورستان تنگِ جبر
که اینجا زندگی یعنی: تولد روی سنگِ قبر

مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل, گالری عکس

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره

خسته از بمب ها و ترکیدن، خسته از این مواد منفجره!

 

پا شدن از میان بیداری، له شدن توی زیر سیگاری

بعد هر چای، بغض بلعیدن، غصه خوردن به جای نان و کره!

 

پلک را با دو دست خشکاندن، رادیو را زیادتر کردن

گوش دادن به نعره یِ یک گاو وسطِ ختم سوره یِ بقره!

 

موج بعدی رادیو: اخبار: (خبرِ خوردنِ جنین در چین)

(کاهشِ قتل توی ایران از یازده تا به یازده فقره!)

 

گم شدن در اتاق دو در دو، در سیاهیِ پنجره ماندن

دیدنِ جفتگیری سگ ها، فکر کردن به سکس یک نفره!

 

خسته از هر دقیقه یِ بودن، خسته از این دیار بی بُتّه

هی فرار از زمان و ساعت ها، هی فرار از زمین بی شجره!

 

باز هم مثل چند ساعت قبل، بالشِ خیس را بغل کردن

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره!

 

“مزدک نظافت”

۰

درد دارد تمام عمرت را، توی یک جنگ بی هدف باشی

پشت تو دوست باشد و خنجر، با زنازاده ها طرف باشی

درد دارد که پشت پا بزنی، به جهانِ خودت، به باورهات

 بروی زیر بار حرفِ زور، و بخواهند بی شرف باشی

زنت از زندگیش خسته شود، بی خداحافظی شبی بروی

مادرت را به گریه واداری، مثل فرزند ناخلف باشی

حلقه ات را کنار بگذاری، حلقه یِ دیگری درست کنی!

وسطِ حجم آب و صابون ها، همه یِ عمر توی کف باشی!

حالت از زندگی به هم بخورد، قدر یک قرن مثل یک مرده

خانه را تا حیاط قبرستان، پشت یک شهر توی صف باشی!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, چارپاره

چشم را وا کنی شکنجه شوی، هی به زور آب حوض را بخوری

مثل میمونِ در قفس باشی، با دو تا مشت موز را بخوری

نتوانی بایستی بر جات، نتوانی کمی بلند شوی

بازجو روز و شب بشاشد روت، خیس باشی و شاش بند شوی

توی دخمه بخوابی و هی جیغ روی لب های ساکتت باشد

روی گُه های خود برینی باز، تخت خوابت توالتت باشد

پدرت به پزشک قانونی اسم و رسمِ تو را نشان بدهد

روزها از تو بی خبر باشند، مادرت توی خانه جان بدهد

دور از رقص و خنده و آواز بروی پای دار و برگردی

رفقا جای خالی ات را… باز بروی پای دار و برگردی

تخمه را بشکنند دور همی، توی میدان درد یکه شوی

مرگ دنیا به تخمشان باشد، توی سلول تکه تکه شوی

روز و شب هی تمام دردت را توی بغض گلوت حل بکنی

که بچسبی به سینه یِ دیوار، که خودت را خودت بغل بکنی

ثانیه ثانیه شکنجه شوی، مرگ  در هر دقیقه ات باشد

روی یک صندلی بخشکی و اسلحه بر شقیقه ات باشد

تلفن زنگ میخورد یک روز… و هنوز اشک مادرت خونیست

یک صدای گرفته خواهد گفت: پسرت در پزشک قانونیست!

“مزدک نظافت”

۰

دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند

از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند

(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر

سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!

هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش

دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)

صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه

رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!

چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان

با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!

دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت

مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت

توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را

پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را

شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او

پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او

شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت

صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت

تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!

دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!

“مزدک نظافت”

۰