فرشته
دسامبر 27, 2015
دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند
از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند
(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر
سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!
هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش
دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)
…
صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه
رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!
چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان
با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!
دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت
مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت
توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را
پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را
شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او
پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او
شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت
صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت
تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!
دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!
“مزدک نظافت”
برچسبها:اشعار, اشعار مزدک نظافت, بی پناه, تنوع, تهوع, توی هر کافه, چارپاره, چهارپاره, دانشگاه, دختر دهانی, دختر شهرستانی, درس, دلبری, دود, روسری, شاعر, شعر, شعر دانشگاه, شعر فرشته, شعر مزدک نظافت, شعر معاصر, شعر نو, شعرهای مزدک, شهرستانی, عقده, عقده های روانی, غزل مزدک, غزل نو, غزل های مزدک نظافت, فرشته, کافه, مثنوی, مزدک نظافت, نوشته های مزدک نظافت, وجنات
یک دیدگاه