من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
غزل, گالری عکس
برای آدم مرده عذاب بی معنی‌ست!
دلیل داشتنِ اضطراب بی معنی‌ست!
برای او که نگاهش، که خنده‌اش درد است
به حتم، گریه‌ی پشتِ نقاب بی معنی‌ست!
نه غم، نه سَم، نه از این چارپایه می ترسد
قبول کرده که دیگر طناب بی معنی‌ست!
همیشه فرصت این هست انتخاب کند
اگرچه می داند انتخاب بی معنی‌ست!
هدف، غرور، شرف، قصد، آرزو، رویا
برای مردمِ خانه خراب بی معنی‌ست!
گُلی که داخل مرداب بوده می داند
که رشد کردن رویِ سراب بی معنی‌ست!
میان این همه پرسش پیِ جواب نگرد
میان این همه پوچی جواب بی معنی‌ست!

مزدک نظافت
telegram.me/mazdaknezafat13
۰

زنده ایم و در نگاه خود شرر داریم ما
پمپ بنزینیم و آتش توی سر داریم ما
کله یِ ما بوی تندِ قرمه سبزی می دهد
که برای هستیِ خود هم خطر داریم ما
پنبه تویِ گوش هایِ شهرمان کردند، حیف
صد دهان فریادهایِ بی اثر داریم ما
هیچ خیری که ندیدیم از جهان خیرها
که زبانی تلخ و ذهنی شور و شر داریم ما
روز دندان بر جگر بستیم و غصه می خوریم
شب به جایِ آب و نان خونِ جگر داریم ما
رانده اند از گله ما را شاعران گوسفند
طردمان کردند انگاری که گر داریم ما!
مشت بر دیوار می کوبیم اما دلخوشیم
آخرِ این قصه راهی سوی در داریم ما

مزدک نظافت
پ.ن :
لاله زاری می شود عالم اگر بیرون دهیم
داغ هایی کز تو پنهان در جگر داریم ما

صائب تبریزی
۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

یه وقتایی میشه که بی بال و پر

به هر گوشه از آسمون سر کشید

با رسم زمونه موافق نبود

با بادِ مخالف میشه پر کشید!

مثِ بادبادک که پر میکشه

اگرچه اسیرِ طلسمِ گره ست

اگرچه شب و روزِ پروازشم

یه عمره توُ دستای یه  قرقره ست

آره! اما اینا همش بازیه!

که خوش باشه و با همین نرم شه

که دلخوش بشه به همین پر زدن

با پرواز مصنوعی سرگرم شه!

غرور و هیاهوی بادبادکا

می تونه توُ یک لحظه نابود بشه

نخی که کمک کرد بالا برن

یه روزی اونا رو پایین می کشه

به بال خودت تکیه کن تا جهان

به پرهای بازت حسادت کنه

بذار تا زمینم به کوچیک شدن

تو چشمای آبیت عادت کنه!

یادت باشه رو پات وایسی رفیق!

توُ راهت اگه خسته شی باختی!

به این آدمای عزیز دل نبند!

به هر چیزی وابسته شی باختی!

“مزدک نظافت”

۰

لعنت به هر چه بود و نبودِ جهان تان لعنت به سقف پست و کجِ آسمان تان از اوج ها نگو که من از قعرها پُرم از بس سقوط کرده ام از نردبان تان خیس و مچاله روی پتو اشک ریختم مثلِ پلنگ مرده ی مازندران تان! مثلِ کسی که می پرد از توی خواب ها مثلِ کسی که اشک شده زیر آب ها مثلِ کسی که در دل تارعنکبوت هاست مثل کسی که جنس صداش از سکوت هاست … مثلِ تمام اهل محل کور و کر شدیم کنجِ قفس نشسته و بی بال و پر شدیم نه گرگ حمله کرد و نه چوپان دروغ گفت مایِ الاغ دمخور بزهای گر شدیم این خانه تازه در غم مادر نشسته بود از مرگ ناگهان پدر باخبر شدیم! تا آمدند، وارث دنیای ما شدند ما توی خانه یِ خودمان در به در شدیم … گفتند هر چه مرده و زنده میان ماست باید به شهر یخ زده ایمان بیاورد گفتند هر کسی که در این شهر رعیت است باید برای سفره ی خان نان بیاورد مسخِ دهی شدیم که صبحش غروب بود! روزِ بدون حادثه اش روز خوب بود! شهری که کور بود و یا چشم بند داشت! شهری که توی گوش خودش پنبه می گذاشت! شهری که… بگذریم که چیزی نمانده است یعنی که هیچ راه گریزی نمانده است آغوش سرد هر کس و ناکس پناه ماست وقتی که توی شهر عزیزی نمانده است مجبور می شوی در گریه خوشی کنی! با خنده ای به روی لبت خودکشی کنی! “مزدک نظافت”
۲