اشعار, ترانه

نسل فریاد

سر بریدن “ترانه”هامونو

کوچه ها رودخونه یِ خون بود

کونمون رو به آسمون جر خورد

سرمون زیر برف پنهون بود!

 

 

به همین افتخار می کردیم

که یه نسل از جنون و فریادیم

که شبیهِ زنای کاباره

جمعه ها توی پارک قر دادیم!

 

 

با صدایِ بلند خندیدیم

روی زخمای باز و لخت جسد

باز طبّال مست دیوونه

توُ عزا ریتم بندری می زد!

 

 

همه یِ شهر گرم هلهله بود

جیغ هامون تا آسمون می رفت

(بی خیالِ “ترانه” و “سهراب”…)

همه چی داشت یادمون می رفت!

 

 

کوچه ها خیس و سرد و غم زده بود

از خوشی ها ترانه می گفتیم

تا گلو توی چرک و خون بودیم

شعرایِ عاشقانه می گفتیم!

 

 

ساعتامون به نیمه شب که رسید

روی هر چهره یه نقاب افتاد

سرمون زیر برف پنهون شد!

آب ها هم از آسیاب افتاد!

 

 

“مزدک نظافت”