من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل, غزل
هیچ‌کس نیست که با خویش گلاویزتر از من
هیچ شعری نسرودند غم‌انگیزتر از من
.
کشته‌ی شورش آزادی‌ام و مرده‌ی باتون
شاعرم! نیست کسی فتنه‌برانگیزتر از من
.
مثل یک جنبش مشروطه‌ی سرخم که ندیده
هیچ کس خاک به خون مانده‌ی تبریزتر از من
.
پنجه بر پوست زدم چنگ به هر خاک کشیدم
نیست سرکرده‌ی این قافله چنگیزتر از من
.
گرچه هر جای جهان زرد شده از غم و اندوه
من زمستانم و هر گونه‌ی پاییز تر از من
.
امپراطور نبردم وسطِ صلح جهانی
چه کنم با غم این سلطه‌ی خونریزتر از من
.
بند نافِ منِ بیچاره شده حلقه‌ی دارم
دیده‌ای کودکی از خاطره آویزتر از من؟
.
مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند

از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند

(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر

سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!

هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش

دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)

صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه

رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!

چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان

با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!

دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت

مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت

توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را

پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را

شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او

پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او

شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت

صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت

تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!

دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!

“مزدک نظافت”

۰

با بغض تو آسمان دلش می گیرد

هر پهنه ی کهکشان دلش می گیرد

این شهر فقط تشنه ی خندیدن توست

تو گریه کنی جهان دلش می گیرد

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

سخته تنهایی بخوای سر بکنی
روزگارت گه در گه باشه
صبح تا شب هی سگ دو بزنی
باز هشتت گروِ نه باشه

از تموم آدما دل بکنی
باز توُ دنیات معلق باشن
جای خوبا و بدا عوض بشه
باطلا توُ جبهه یِ حق باشن

سخته که به خاطرِ بی پولی
همه شب مضحکه یِ عالم شی
واسه یِ یه لقمه نون جون بکنی
جلویِ هر کس و ناکس خم شی

روز و شب میون زنده ها باشی
به تموم زندگی پشت کنی
هر جا دیوار دیدی رو به خودت
دستاتو بی اختیار مشت کنی

سخته نونت بره رو سفره ی خان
تو ولی بهش یه دستم نزنی
توی ده برادراتو بکُشن
ولی تو ببینی و دم نزنی

از خودت از همه بیزار بشی
همه یِ رفاقتا رُ ول کنی
دلتو خوش بکنی به سایه ها
با خودت توُ آینه درد دل کنی

بشی اون درخت پیری که خودش
ساقه شو با یه تبر قط میکنه!
بشی مثلِ یه جسد توُ زنده ها
مث یه مرده که حرکت میکنه!
“مزدک نظافت”

۰

اشعار, غزل مثنوی, گالری عکس

به روزهای سیاهی که هست اندیشید
به چند دوست تنها و مست اندیشید
و فکر کرد به شوریِ دست بی نمکش
به آن نمکدان ها که شکست اندیشید
به روزهای پر از گریه و مسکّن و دود
به چیزهای زیادی که توی فکرش بود
به دردهای شدیدش، به توموری مزمن
به مشت مشت دیازپام و بسته یِ ژلوفن
به روزهای قرنطینه اش درون اتاق
به یک اتاق چروکیده مثل خانه ی جن
به تکه تکه شدن لای شعر خطخطی اش
به ثانیه، به دقیقه، به بمب ساعتی اش
به هر کسی که برایش مهم نبود انگار
به مادر و پدر و خواهران لعنتی اش
به هر چه خنجر از پشت و رو به رو خوردن
به لحظه هایی با دوست های پاپتی اش
به گم شدن در دنیایی از مدرنیته
به انتخاب همین فکرهای سنتی اش
به بغض و گریه ی همسر از آن ورِ تلفن
به زل زدن به سیاهی سطح تلویزیون
به روزهای بدونِ ناهار سرکردن
به شام سوخته یِ هر شبش، به ماهی تن
به خنده های کسانی که شعر می فهمند
به گریه های خودش پشت چند میکروفن
به یک جهانِ بدونِ بهشت، بی دوزخ
به شهر خوبِ درونِ تصورات «لنون»
به آرزوی جهانی بدون جنگ و سلاح
به آرزوی سفیدی روزهای سیاه

به اینکه از اول یک طناب با خود داشت
به چارپایه ی سردی که زیر پاش گذاشت
به (مرگ را جلویِ چشم های خود دیدن)
برای بار هزارم دوباره ترسیدن
دوباره مثل همیشه به تخت برگشتن
دوباره مثل همیشه به قبر غلتیدن!

“مزدک نظافت”

۰

لعنت به هر چه بود و نبودِ جهان تان لعنت به سقف پست و کجِ آسمان تان از اوج ها نگو که من از قعرها پُرم از بس سقوط کرده ام از نردبان تان خیس و مچاله روی پتو اشک ریختم مثلِ پلنگ مرده ی مازندران تان! مثلِ کسی که می پرد از توی خواب ها مثلِ کسی که اشک شده زیر آب ها مثلِ کسی که در دل تارعنکبوت هاست مثل کسی که جنس صداش از سکوت هاست … مثلِ تمام اهل محل کور و کر شدیم کنجِ قفس نشسته و بی بال و پر شدیم نه گرگ حمله کرد و نه چوپان دروغ گفت مایِ الاغ دمخور بزهای گر شدیم این خانه تازه در غم مادر نشسته بود از مرگ ناگهان پدر باخبر شدیم! تا آمدند، وارث دنیای ما شدند ما توی خانه یِ خودمان در به در شدیم … گفتند هر چه مرده و زنده میان ماست باید به شهر یخ زده ایمان بیاورد گفتند هر کسی که در این شهر رعیت است باید برای سفره ی خان نان بیاورد مسخِ دهی شدیم که صبحش غروب بود! روزِ بدون حادثه اش روز خوب بود! شهری که کور بود و یا چشم بند داشت! شهری که توی گوش خودش پنبه می گذاشت! شهری که… بگذریم که چیزی نمانده است یعنی که هیچ راه گریزی نمانده است آغوش سرد هر کس و ناکس پناه ماست وقتی که توی شهر عزیزی نمانده است مجبور می شوی در گریه خوشی کنی! با خنده ای به روی لبت خودکشی کنی! “مزدک نظافت”
۲

شهر سلول انفرادی بود، کاری کردن که پیر و خسته بشیم توی بیدادگاه بی قاضی، حکم این شد که ما نفس نکشیم توی روزای بهت و سرگیجه، شهرُ انداختن به جون خودش که شاید دست خونیِ انسان، باز آلوده شه به خون خودش غل و زنجیر روی پاهامون، دورمون میله های فولادی سقف زندون همیشه کوتا بود، واسه پرواز سبز آزادی وقتی گریه بساط دنیا شه، جرم ما خنده و خوشی میشه هر کی فکرِ فرار توُ سرشه، توی تنهایی خودکُشی میشه! همه چی بوی درد و غم میده، بوی مخلوطی از خیانت و خون آدما رُ به تیر بستن توُ، بند «هشتاد و هشت» هر زندون غرق وارونگیّه این دنیا، همه یِ راه ها یه بیراههَ ن جُرم ما زندگیِ بی جُرمه، توی شهری که قاتلا شاهن! “مزدک نظافت”
۰