دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند
از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند
(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر
سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!
هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش
دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)
…
صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه
رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!
چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان
با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!
دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت
مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت
توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را
پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را
شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او
پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او
شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت
صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت
تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!
دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!
“مزدک نظافت”
۰