۰
شهر سلول انفرادی بود، کاری کردن که پیر و خسته بشیم
توی بیدادگاه بی قاضی، حکم این شد که ما نفس نکشیم
توی روزای بهت و سرگیجه، شهرُ انداختن به جون خودش
که شاید دست خونیِ انسان، باز آلوده شه به خون خودش
غل و زنجیر روی پاهامون، دورمون میله های فولادی
سقف زندون همیشه کوتا بود، واسه پرواز سبز آزادی
وقتی گریه بساط دنیا شه، جرم ما خنده و خوشی میشه
هر کی فکرِ فرار توُ سرشه، توی تنهایی خودکُشی میشه!
همه چی بوی درد و غم میده، بوی مخلوطی از خیانت و خون
آدما رُ به تیر بستن توُ، بند «هشتاد و هشت» هر زندون
غرق وارونگیّه این دنیا، همه یِ راه ها یه بیراههَ ن
جُرم ما زندگیِ بی جُرمه، توی شهری که قاتلا شاهن!
“مزدک نظافت”