من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

لالم، کَرَم، کورم، نمی دانم، نمی فهمم

مانند حیوانات ده بی درد سر هستم

دمخور شدم با گوسفندانِ دهِ بالا

کارم شده سگ دو زدن با اینکه خر هستم

مور و مگس یک عمر قوتِ غالبم بوده

از نسل گندِ قورباغه های مردابم

با گربه هایِ لات و لوتِ کوچه همدستم

اما شبیهِ موش در سوراخ می خوابم

هی مثل یک کفتار دورِ لاشه می چرخم

تا بر سرِ مردار با جنگل در آویزم

شب از وجودِ لاشه رویِ لاشه می خندم

از صبح تا شب مثل تمساح اشک می ریزم

فرقی ندارد آخرِ قصه چه خواهد شد

لب تر کنید از ابتدایِ قصه می میرم

له می کنم با دوستانم پونه ها را بعد

با مارهایِ آستینم جشن می گیرم

اطراف هر چیزی که می بایست می چرخم

مثلِ مگس هایِ کثیفِ دور شیرینی

یک گربه ام که خواب می بیند که افتاده

در کامیونِ حمل و نقلِ جوجه ماشینی!

دل نازکم اما به آسانی نمی رنجم

مثلِ تمامِ کرگدن ها پوستم سخت است

تویِ قفس بالا و پایین می پرم، شادم

مانند یک میمون که با یک موز خوشبخت است!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

سخته که هر شب دست خالی خونه برگردی
شرمِ نگات تویِ نگاهِ مادرت باشه
که بچه هات گشنه بخوابن تا صبِ فردا
که شونه هات دریای اشکِ همسرت باشه
با پنبه آروم سر ببُرّن توی آبادی
یه عمر پنبه توی گوشایِ کرت باشه
دست از سر پرواز بر می داری و میری
وقتی قفس اصلا” خودِ بال و پرت باشه
حالا که دوستا دشمنن فرقی نداره! نه!
که دشمنت یا دوستت همسنگرت باشه
قرصای تلخِ زردُ دیگه دور می ریزی
وقتی سیانور دارویِ خواب آورت باشه
مردم! واسه مردن طنابِ دار کافی نیست
باید که سقفی، چیزی هم بالا سرت باشه!

“مزدک نظافت”

۰