من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل, غزل مثنوی, گالری عکس
استخوان پرت نمودند که ما سگ شده ایم
مرگ بر من، و بر این شعر که بی رگ شده ایم
هی بگا رفتم و هی رفت بگا باورهام
لب خود دوختم و سوخت تنِ خواهرهام
بُزدلم من، بزدل، بزدل بیچاره ی خر
یک درختم که به زردی زده از ترس تبر
مرگ بر من، و بر این شعر که بی رگ شده ایم
استخوان پرت نمودند، که ما سگ شده ایم
یک دهانیم که دنبالِ دو تکّه نانیم
آلتیم و از ته به روده آویزانیم
مرگ بر ما که به زخمِ خود مرهم نزدیم
ما که مُردیم ولی از وحشت دم نزدیم
از تهِ چاله در آمدیم و در حفره شدیم
با برادرکُش ها همدل و هم سفره شدیم
صبح بودیم ولی سایه ی شب با ما بود
پشت هر خنده ی ما خشم و غضب با ما بود
وسطِ سوز زمستان به دلِ خسته ی ما
آنقَدَر داغ نهادند که تب با ما بود
بحث ما بر سر خون بود و تنی زنده به گور
هم غمِ ایران هم بغض حلب با ما بود
شعر گفتیم ولی فایده ای داشت مگر؟!
شعر در فصل تبر شاخه گُلی کاشت مگر؟!
این همه شاعر و سیگار و خزعبل هاشان
باری از دوش تو و قبیله برداشت مگر؟!
هیچ شعری وسط جنگ به راه افتاد و
پرچمِ صلح در این مهلکه افراشت مگر؟!
مرگ بر ما که نشستیم، ولی خون برپاست
مرگ بر ما که “شرف” واژه ی ممنوعه ی ماست

مزدک نظافت
۰