اشعار, قطعه
همیشه بودن به معنیِ نمردن نیست!
که می شود بود و به زوال عادت کرد!
که می شود وسطِ سنگ ها پرید و بعد
به زخم های عمیقِ دو بال عادت کرد!
میان گوش تمامِ قبیله پنبه گذاشت
به جیغ و همهمه و قیل و قال عادت کرد!
که می شود همه یِ شیرهای ده را کشت
به زوزه های کثیفِ شغال عادت کرد!
به صلح مسخره یِ تا همیشه خون آلود
به ظلم و جبهه و جنگ و جدال عادت کرد!
امید داشت به این بی بخارهای عزیز!
به شهر غمزده یِ خوش خیال عادت کرد!
که می شود وسطِ درد و بغض هم خندید
به لحظه یِ بد تحویل سال عادت کرد!
به این جماعت دلگیر کور دلخوش بود
به مرگ مردگیِ شهر لال عادت کرد!
“مزدک نظافت”
۰