من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
غزل, گالری عکس
برای آدم مرده عذاب بی معنی‌ست!
دلیل داشتنِ اضطراب بی معنی‌ست!
برای او که نگاهش، که خنده‌اش درد است
به حتم، گریه‌ی پشتِ نقاب بی معنی‌ست!
نه غم، نه سَم، نه از این چارپایه می ترسد
قبول کرده که دیگر طناب بی معنی‌ست!
همیشه فرصت این هست انتخاب کند
اگرچه می داند انتخاب بی معنی‌ست!
هدف، غرور، شرف، قصد، آرزو، رویا
برای مردمِ خانه خراب بی معنی‌ست!
گُلی که داخل مرداب بوده می داند
که رشد کردن رویِ سراب بی معنی‌ست!
میان این همه پرسش پیِ جواب نگرد
میان این همه پوچی جواب بی معنی‌ست!

مزدک نظافت
telegram.me/mazdaknezafat13
۰

. خاک غم‌دیده ی لهستانم
یک یهودم به دست نازی ها
مثل ایران که پاره شد
شکمش زیر دندان تیز تازی ها
پاچه گیرند و پاچه خار شدند

هر کجا می روم همین رنگ است
آسمانی که روی سر دارم
هر جهانی که توی آن هستیم
هر جهانی در این موازی ها
تو بگو من کجا فرار کنم!

وا که شد چشم های بسته ی من
وضع حل شد به لطف یک صلوات
صلواتی شد آب و برق و گاز
صلواتی شدند قاضی ها!
هر کسی را دو بار دار زدند!

پدرم کارگر شد و له شد
وقتی از داربست‌ها افتاد
خواهرم در میان مجلس خون
کشته شد در ترقه بازی ها!
نام این کار انفجار نبود؟!

گور بابای ما که چک خوردیم
از بسیجی شاد ساندیس خور
کون لقّ هر آنکه ناراضی‌ست
خوش به حالِ همیشه راضی ها
کاش در جیب من کمی سم بود!

اشک تمساح می شوم در شعر
اشک تمساح می شوی در نِت
چه بگویم؟! حقیقتی تلخ است
سوگواریِ ما مجازی ها
انتظاری به غیر از این هم نیست!

مزدک نظافت
Telegram.me/mazdaknezafat13
۰

سال ها می شود که کور و کرم
سال ها می شود که در به درم
توُ سری می خورم ولی لالم
من حقوق نمانده ی بشرم

بوی سطل زباله ای گندم
تن به گاری کهنه می بندم
کودکِ کارم و نمی خندم
شب به شب تیر می کشد کمرم

من دلی غرق جنگ و آشوبم
مرده ام! نه! که ظاهراً خوبم
صحت و سُقم صبر ایوبم
مثل دندانِ بر سر جگرم

گاه درگیر سم و آفت هام
گاه درگیر این کثافت هام
یا که با موریانه می جنگم
یا که زخمیِ ضربه ی تبرم

چه زیاد است مرگ باور من
تیرهایی که رفته در پر من
سال ها می شود که بر سر من
می زنند و نمی زند به سرم

من همین شعرهای بیتابم
کاغذِ خطخطیِ اعصابم
در اتاقی مدرن می خوابم
گرچه از عصر مرده ی حجرم

آتش افتاده بر دل و جانم
بغضی از گردباد و طوفانم
گرگ و میشِ هوای آبانم
عقربی در حوالی قمرم

من عقیمم که مانده گردن من
لکه ی ننگ روی دامن من
هرچه ور می روند با تن من
باز بالا نمی زند حشرم

من نه چشمی به بارتان دارم
و نه کاری به کارتان دارم
یک سگم که به استخوان راضیست
گوسفندم که آمدم بچرم

مزدک نظافت
۰

اشعار, قطعه

همیشه بودن به معنیِ نمردن نیست!

که می شود بود و به زوال عادت کرد!

که می شود وسطِ سنگ ها پرید و بعد

به زخم های عمیقِ دو بال عادت کرد!

میان گوش تمامِ قبیله پنبه گذاشت

به جیغ و همهمه و قیل و قال عادت کرد!

که می شود همه یِ شیرهای ده را کشت

به زوزه های کثیفِ شغال عادت کرد!

به صلح مسخره یِ تا همیشه خون آلود

به ظلم و جبهه و جنگ و جدال عادت کرد!

امید داشت به این بی بخارهای عزیز!

به شهر غمزده یِ خوش خیال عادت کرد!

که می شود وسطِ درد و بغض هم خندید

به لحظه یِ بد تحویل سال عادت کرد!

به این جماعت دلگیر کور دلخوش بود

به مرگ مردگیِ شهر لال عادت کرد!

 

“مزدک نظافت”

۰