من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, چارپاره, غزل, گالری عکس

با دو تا هندوانه زیر بغل، با همین جان لاغر و زردم

فکر کردم که می شود جنگید، فکر کردم فقط خودم مَردم

مرد بیزار و خسته از بیداد،

خواستم مثل آسمان باشم، منجیِ شهر نیمه جان باشم

آشیانِ پرندگان باشم، با همین دست خالی و سردم

توی این شهر ناکجا آباد

از همه سمت نیزه می بارید، به خودم آمدم تنم خارید!

گفتم از شهر دست بردارید، شب شد و سینه را سپر کردم!

مثل یک کوه سخت از فولاد

نعره برداشتم که ماه آمد! مرد جنگاورِ سپاه آمد!

چگوارای بی کلاه آمد! (گرچه یک بی چراغ شبگردم)

(مثل یک برگ توی دستِ باد)

همچنان با زبان شعر و غزل، همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل، شور این قصه را در آوردم!

با دهانی جریده از فریاد

ماندم و سمت شهر چرخیدم، هیچ کس جز خودم نمی دیدم

وسطِ راه تازه فهمیدم، باز هم… باز هم غلط کردم!

(حرف اهلِ محل به بادم داد)

یک طرف اجتماع ترسوها، یک طرف دوستان و چاقوها

رو به رویم سپاه پرروها، (باید از راه رفته برگردم!)

راستی هندوانه ها افتاد!

 

” مزدک نظافت “
 آهنگساز و خواننده : شاهین نجفی

۲

اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند

از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند

(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر

سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!

هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش

دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)

صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه

رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!

چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان

با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!

دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت

مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت

توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را

پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را

شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او

پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او

شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت

صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت

تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!

دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰

خسته ام، خسته، مثل «داش آکل»، که کسی دردشو نمی دونه

که همش مسته از غمِ مرجان، کنج دیوارهای میخونه

 خسته ام مثل «قیصر» قصه، مثل وقتی که چشم اون تر شد

مثل وقتی شنید «فاطی» رو… مثل وقتی که بی برادر شد

 فصل ما فصل سرب و باروته، فصل آوار کینه یِ شتری

رو «فرنگیس» اسید می پاشن، رفقایِ گهِ «رضا موتوری»

 خنجر از قلب ما زده بیرون، هر کجا رو نگا کنی خونه

شهر ما شهر ناجوونمرداست، دوره یِ «دشنه» های ملعونه

 خسته ام مثل کوی دانشگاه، وسطِ گازهای اشک آور

با یه شاخ شکسته از باتوم، تو نبرد «گوزن ها» با خر!

 من یه کُردم که سال ها مُرده، انتقام آخرین پناه منه

حال من مثل حال «بهروزه»، فصل ما مثل «فصل کرگدنه»!

“مزدک نظافت”

۰

 وقتی جهان بویِ گهِ باروت می گیرد

خنجر کشیدن هم موجّه می شود آقا!

هر کس که ما بال و پرش دادیم، شکی نیست

یک روز تا دندان مسلّح می شود آقا!

حالا که روشنفکرها دیوانه و مست اند

کم کم تمامِ شهر ابله می شود آقا!

وقتی سر و پایِ جهان را گرگ ها خوردند

دنیای بزها بی سر و ته می شود آقا!

وقتی صدای گریه را نشنیده می گیریم

لبخندهایِ تلخ، قهقه می شود آقا!

مضحک تر از هر صلح و آتش بس چه چیزی هست؟

که جنگ هم دارد مفرّح می شود آقا!

_ نه! شعرهایت قصه یِ متّه به خشخاش اند

از “بد” نگو که وضع بدتر می شود بچه!

دست از سرِ اینگونه شعر و شاعری بردار

که خاطرِ مردم مکدر می شود بچه!

ما خیری از دنیا ندیدیم و نمی بینیم

این داستان ها آخرش شر می شود بچه!

“مزدک نظافت”

۰

در بسته دوباره وا میشه

یه سری دس(ت) به میکروفن میشن

پیش چشمِ خبرنگارا باز

دو نفر واردِ سالن میشن

توُ لباسِ اتو کشیده و شیک

پشت یه میز گرد می شینن

یه طرف مهره های مشکی و…

یه طرف هم سفید می چینن


چشم توُ چشم هم گره زدن و

رو لباشون یه خنده یِ سرده

میکسی از بوی ادکلن هاشون

حجم این سالنُ قُرق کرده


آسمون توی صفحه یِ شطرنج

غرق باروت و دود و آتیشه

مهره ها بی هدف جلو میرن

جنگ بازیچه ها شرو(ع) میشه


پشت مرزی که نیست می جنگن

با تفنگا و بمب و خمپاره

ابرا آبستنِ فشنگ شدن

روی شهرا گلوله می باره


اون دو تا مست بازیِ جنگن

تلفاتِ نبردو نشمردن

صفحه به خاک و خون کشیده شده

دو طرف فکر لحظه یِ بُردن


جنگ بازیچه ها تموم میشه

اونا با خنده عکس می گیرن

یه جهان از جسد به جا مونده

اون دو تا دست میدن و میرن…


“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه
درخت شرارت

میگن شهر آروم و بی‌دغدغه‌ست
دیگه یک نفر «جون فدا»ی تو نیست
میگن که «حسن» سر به راه‌تر شده
کسی هم به فکرِ «ندا»ی تو نیست

همه توی «آغوش» هم می‌چِپن
خیابونا از رقص و شادی پُره
کسی مثل «شعبان» بیچاره هم
شبا توی ساحل عرق میخوره!

میگن که اوینم همش خالیه
کسی با غم و بغض همخوابه نیست
دیگه فکر و ذکر و غمِ قاضیا
فرو کردنِ شیشه «نوشابه» نیست
… …
«دارم چرت میگم» تو باور نکن
دارم «فحش» میدم به دنیای «بد»
به این «مستراح»ی که ساختن برات
به تابوت خاکیِ صدها جسد

توُ میدون دارن دار علم میکنن
هنوز زندوناشون شلوغه رفیق!
اینا گرگن و توبه شون مرگه، مرگ
ولش کن، «همه چی دروغه» رفیق!

«قسم» میخورم که هنوز و هنوز
شبایِ سیاهِ جنون یادمه
«ترانه» هنوزم به خوابم میاد
برادر! هنوز «سال خون» یادمه

میدونم هنوزم دلت خونیه
میدونم مثِ قبل حالت بده
قوی باش و زخمت رو «انکار» کن
به این «زندگیِ سگی» پا نده

که بازم بخون و بجنگ و بدر
که وحشی تر از یه «سگِ هار» باش
سرِ عهد با ما بمون «همقفس!»
تا «وقتی خدا خوابه» بیدار باش

بگو خونه‌مون مثل ویرونه‌هاست
بگو که کفِ کوچه‌ها خونیه
بخون شهرو از خلسه بیرون بیار
هنوز نصف این شهر «هذیون»یه

که ما ریشه‌مون توی خاکه رفیق!
درختِ شرارت هنوز روی پاست
ما سبزیم، حتا اگه خشک شیم
که «ایستاده مردن» هنوز رمز ماست!

مزدک نظافت

ترانه‌ی “درخت شرارت” را سال‌ها پیش برای برادر عزیزم “شاهین نجفی” نوشتم
۰