من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اصلا” به ما چه شهر غزل خون گرفته است؟
اصلن به ما چه قافیه “زیر و زبر” شود؟
با اینکه فصل فصل دل آبستنِ غم ست
ما دلخوشیم بذر خوشی بارور شود!

ما احمقیم، خر تر از این گله های خر
گاوِ نریم، نر تر از این گاوهای نر
آماده ایم لخته ی خونیِ روح مان
با فحش های مرد کهن تازه تر شود!

ما مست و گیج خلوت مسموم شب شدیم
معتاد رقص و شیطنتِ شوم شب شدیم
بیهوده است اینکه از این خلسه بپّریم
اصلا” چه فایده شب مستی سحر شود؟!

وقتی لباس آدم و آدم نما یکی ست
وقتی که رسم گرگ و سگ و برّه ها یکی ست
وقتی دروغ عادت چوپان ده شده
بگذار گلّه مأمن بزهای گر شود!
“مزدک نظافت”
۰

لعنت به هر چه بود و نبودِ جهان تان لعنت به سقف پست و کجِ آسمان تان از اوج ها نگو که من از قعرها پُرم از بس سقوط کرده ام از نردبان تان خیس و مچاله روی پتو اشک ریختم مثلِ پلنگ مرده ی مازندران تان! مثلِ کسی که می پرد از توی خواب ها مثلِ کسی که اشک شده زیر آب ها مثلِ کسی که در دل تارعنکبوت هاست مثل کسی که جنس صداش از سکوت هاست … مثلِ تمام اهل محل کور و کر شدیم کنجِ قفس نشسته و بی بال و پر شدیم نه گرگ حمله کرد و نه چوپان دروغ گفت مایِ الاغ دمخور بزهای گر شدیم این خانه تازه در غم مادر نشسته بود از مرگ ناگهان پدر باخبر شدیم! تا آمدند، وارث دنیای ما شدند ما توی خانه یِ خودمان در به در شدیم … گفتند هر چه مرده و زنده میان ماست باید به شهر یخ زده ایمان بیاورد گفتند هر کسی که در این شهر رعیت است باید برای سفره ی خان نان بیاورد مسخِ دهی شدیم که صبحش غروب بود! روزِ بدون حادثه اش روز خوب بود! شهری که کور بود و یا چشم بند داشت! شهری که توی گوش خودش پنبه می گذاشت! شهری که… بگذریم که چیزی نمانده است یعنی که هیچ راه گریزی نمانده است آغوش سرد هر کس و ناکس پناه ماست وقتی که توی شهر عزیزی نمانده است مجبور می شوی در گریه خوشی کنی! با خنده ای به روی لبت خودکشی کنی! “مزدک نظافت”
۲