من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
شهر سلول انفرادی بود، کاری کردن که پیر و خسته بشیم توی بیدادگاه بی قاضی، حکم این شد که ما نفس نکشیم توی روزای بهت و سرگیجه، شهرُ انداختن به جون خودش که شاید دست خونیِ انسان، باز آلوده شه به خون خودش غل و زنجیر روی پاهامون، دورمون میله های فولادی سقف زندون همیشه کوتا بود، واسه پرواز سبز آزادی وقتی گریه بساط دنیا شه، جرم ما خنده و خوشی میشه هر کی فکرِ فرار توُ سرشه، توی تنهایی خودکُشی میشه! همه چی بوی درد و غم میده، بوی مخلوطی از خیانت و خون آدما رُ به تیر بستن توُ، بند «هشتاد و هشت» هر زندون غرق وارونگیّه این دنیا، همه یِ راه ها یه بیراههَ ن جُرم ما زندگیِ بی جُرمه، توی شهری که قاتلا شاهن! “مزدک نظافت”
۰