من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
خوردند لب را با همان لب های رنگی شان!
بر باد هی دادند زن را با زرنگی شان!
هی شیشه و آیینه ها را خرد می کردند
هر شب میانِ کوچه ها با قلب سنگی شان
با ماه خوابیدند و رو شد عشق شان وقتی
بیرون که زد از زیپ شلوارِ پلنگی شان!
غیر از دروغ و سفسطه بافی نبود انگار
هر داستان از خودکشی های نهنگی شان!
غارتگرِ دار و ندارِ خاک ایرانند
دیگر به ما ثابت شده تیمور لنگی شان
زالو صفت ها می خورند و شاد می رقصند
از خون سرخِ ماست این مست و ملنگی شان
شب بود و در تاریکی اش بر شهر شوریدند
از رود خونِ ما به لطفِ ما عبوریدند!
بعد از شکنجه، شهرمان به مرگ راضی شد
مُردیم و با سوراخ هامان عشقبازی شد!
یک مشت گاو و گوسفند از گله باقی ماند
کفتار بر مسند نشست و گرگ قاضی شد!
چیزی نماند از ما به غیر از استخوان هامان
آن هم غذایِ هر شبِ سگ های تازی شد!
دنیا به کامِ گوسفندان، گاوها، خرهاست
دنیای ما دنیای شادِ خاک بر سرهاست
دنیای تنگِ سرخوش از حال و هوایی که…!
دنیای لبهای گشاد از خنده هایی که…!
دنیای بی دستانِ سگ مستانِ پا در بند
دنیای گندِ گندِ گندِ گندتر از گند
گند است دنیا، ذره ای در آن نشاطی نیست
بی کورسویی، بر بساطی که بساطی نیست
ما توی تاریکی، درونِ غار می میریم
راهِ نجاتی نیست، نه! راهِ نجاتی نیست

مزدک نظافت
۰

ابرِ چشایِ من، یکریز می باره
شب هام طولانی، روزام کوتاهه
بعد از تو تقویمم، کلا” دو تا فصله
بعد از زمستونام، پاییز توُ راهه

رفتی از این خونه، توُ یه شبِ نمدار
رفتی و رویاهام، مونده زیرِ آوار

هر روز از فکرت سردرد می گیرم
هر شب توُ کابوسم، صدبار می میرم

بعد از تو این خونه، مثل یه آواره
بی وقفه رو سقفش، هی برف می باره

دستام بی حس ان، از سردی ممتد
انگار تمومِ شهر با رفتنت یخ زد.

ابرِ چشایِ من، یکریز می باره
شب هام طولانی، روزام کوتاهه
رفتی و تقویمم، کلا” دو تا فصله
بعد از زمستونام، پاییز توُ راهه

“مزدک نظافت”

۰

مثل یه عاشقم که چن ساله
دنبالِ رد پات می گرده
دست من نیس خودت که می‌دونی
عطر موهات عاشقم کرده
جای خالیت رو به روی منه
توی هر کافه‌ای که می شینم
ته این قهوه‌ها که رو میزن
چشمای قهوه‌ای‌تو می بینم
این روزا عابرا شبیه تو ان
از سرم دست بر نمی دارن
نمیدونم چرا زنا همه شون
تازگی شال مشکی میذارن
این روزا حال بیخودی دارم
واقعا افتضاح و آشفتم
هر کیو هر کجا که می‌بینم
یاد روزای با تو می‌افتم
بی تو مثلِ یه آدم پیرم
که از این زندگیِ بد سیره
بی تو مثل جنازه می‌مونم
مثِ یه مُرده‌ام که را میره!
“مزدک نظافت”
۰

شهر سلول انفرادی بود، کاری کردن که پیر و خسته بشیم توی بیدادگاه بی قاضی، حکم این شد که ما نفس نکشیم توی روزای بهت و سرگیجه، شهرُ انداختن به جون خودش که شاید دست خونیِ انسان، باز آلوده شه به خون خودش غل و زنجیر روی پاهامون، دورمون میله های فولادی سقف زندون همیشه کوتا بود، واسه پرواز سبز آزادی وقتی گریه بساط دنیا شه، جرم ما خنده و خوشی میشه هر کی فکرِ فرار توُ سرشه، توی تنهایی خودکُشی میشه! همه چی بوی درد و غم میده، بوی مخلوطی از خیانت و خون آدما رُ به تیر بستن توُ، بند «هشتاد و هشت» هر زندون غرق وارونگیّه این دنیا، همه یِ راه ها یه بیراههَ ن جُرم ما زندگیِ بی جُرمه، توی شهری که قاتلا شاهن! “مزدک نظافت”
۰