من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل مثنوی, گالری عکس
نشست در وسطِ کوچه های در به درش
نگاه کرد به زخمِ عمیق بال و پرش
و خواست پر بزند سمت آبیِ دنیا
که فکر کرد به رویای سبز توی سرش
و فکر کرد چگونه تقاص پس داده
چگونه این همه مدت در آمده پدرش
پرید تا که نگویند بودنش عبث است!
هجوم سنگ، جوابِ پریدن از قفس است!
میان بود و وجود اختلاف بسیار است!
میان زندگی و مرگ، فرق یک نفس است!
پرنده می شود آن دل که بی مکان باشد
دلی که این همه دنبال آسمان باشد
که باز غصه ی تیر و کمان نخواهد داشت
کسی که جانش هم تیر هم کمان باشد
به جنگ داس و تبر می رود بدونِ شک
اگر که پای گُلِ سرخ در میان باشد
پرید تا رخ زیبای زن شکُفته شود!
پرید تا که خودش مرد داستان باشد!
به نام واژه ی انسان به خاک و خون افتاد
برای اینکه فقط عشق در امان باشد!

مزدک نظافت

به احترام آرش صادقی و ایستادگی اش، که معنای عشق و انسان را دوباره زنده کرد!
۰