من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
. ماییم! مردمانِ بگا رفته از کمر
افتاده مثل سرو به صد ضربه ی تبر
لم داده مثل مُرده تهِ گورِ زنده ها
پاشیده روی دفتر و چنگیده روی در
آورده در دمار از این روزگارِ ما
دیوار موش دار و درازیِ گوشِ کر
از غربتی به غربت دیگر مسافریم
مانند کوله پشتیِ یک عمر در سفر
تسبیح توی دست گرفتیم و می زنیم
هرچند، با کمال ارادت به فروهر
یک روز از عوامل جاسوس اجنبی
یک روز هم بسیجی و یک روز فتنه گر
با هم غریبه‌ایم به هر در که می زنیم
ماییم! یک جماعت تنهای در به در
خانه به دوش‌های فراریِ بی قرار
با ترس و لرز رد شده از سیمِ خاردار
جمعِ به تنگ آمده از نابرابری
ساطور خورده‌ایم به رسمِ برادری
سگ‌مست های شرقیِ کاباره‌های غرب
مشغول پایکوبی با رقص بندری
جراح‌های مغز، اساتید فنِ فقه
فیلسوف‌های با تزِ شعبانِ جعفری
یک مشت بی هویت مجهول جان به لب
دلدادگانِ کورش با پرچمِ عرب
با ژست خوب و پیپ و کلاهِ فرانسوی
آخوندهای عاشقِ اقوام پهلوی
دلسوزهای تاج به دستِ بدونِ حس
جمعِ مدافعانِ حَرم در لُس آنجلس
آزاده‌های خارجه گردِ ولویِ مست
اسلامیان چادریِ آبجو به دست
زاییده‌ایم زیر تمامی دردها
درمانده‌ایم مثل خری در نبردها
مردانِ تشنه‌ایم به بویِ زنانِ شهر
زن‌های بی‌شناخت به اندام مردها
رویِ سیاه و شالِ سفید و دو چشمِ سرخ
شب سبز و روز عاشقِ مایل به زردها
سینه زنِ ائمه و زن‌باز در کویت
میکسِ مدرنِ رپ‌کن و مداح اهل بیت
قاضیِ چارپایه‌کشِ پای چوبِ دار
دیوانه‌یِ بسیجیِ آتش به اختیار
ماییم! مایِ دل‌زده از اعتمادها
در فصل سرد و یخ‌زده‌ی انجمادها
مایِ به تنگ آمده از تنگیِ نفس
شکلِ مدرن‌تر شده‌ی کون‌گشادها
باری به هر جهت شده زیرِ فشارِ درد
برگی به هر جهت شده با حزب بادها
خنجر به قلب کوچک سهراب‌مان زدیم
خنجر نشسته بر دل‌مان از شغادها
زخم است جای جایِ تمامِ وجودمان
ترمیم می کنیم به زورِ پمادها!

مزدک نظافت
۰

به شاعری با دست بسته مفتخر بودم
از خانه تا زندان همیشه در سفر بودم
شاعر شدم تا مایه یِ فخرِ پدر باشم
شاعر شدم اما همیشه دردسر بودم
می خواست پایم را به راهِ خیر بگذارم
من عاشقِ دیوانگی و شور و شر بودم
از روز اول توی گوشم ورد و قرآن خواند
اما منِ شیطان زده انگار کر بودم
او فکر می کرد از نهالش سرو می سازد
با اینکه من در فکر تولیدِ تبر بودم
در ضبط مان هر شب صدایِ مرد می پیچید
من عاشق و دیوانه یِ مویِ “قمر” بودم
می خواستم پرواز را… اما نمی شد! نه!
باور نمی کردند، من بی بال و پر بودم
هی شعر گفتم باز صبرم را سر آوردند
از هر کجایِ زندگی ام سر بر آوردند
تا آمدم عاشق شوم از عشق بنویسم
چشم برادرهام را از ته در آوردند!
بردند فوجی از کبوترهای صلحم را
یک استخوان خونی و مشتی پر آوردند!

سر را تکان دادند که: آری! بله! حتما!
اما درون گوش من نجوای هرگز بود
هر وقت گفتم که جهان را سبز می خواهم
تنها چراغِ پیش رویم رنگ قرمز بود
خورشید را از آسمانِ شهر کم کردند
قرآن خونی روی هر نیزه علم کردند
با دست بسته آفتابی تازه آوردم
در روشنایی دست هایم را قلم کردند!
با اینکه به هر چیز و هر ناچیز تن دادیم
دلخوش به این بودیم که از پا نیفتادیم
کشتند و بردند و… صدامان در نیامد، باز
فریاد می کردیم در زنجیر آزادیم
کنجِ قفس هی سیخ تویِ بالمان کردند
با دلقکانِ مسخره خوشحال مان کردند!
تنها درونِ قلب مان یک مشت حسرت ماند
با آرزوها زنده زنده چالمان کردند!

“مزدک نظافت”
دکلمه ی این شعر را می توانید از کانال تلگرام بنده دانلود کنید
http://telegram.me/mazdaknezafat13
۶

زنده ایم و در نگاه خود شرر داریم ما
پمپ بنزینیم و آتش توی سر داریم ما
کله یِ ما بوی تندِ قرمه سبزی می دهد
که برای هستیِ خود هم خطر داریم ما
پنبه تویِ گوش هایِ شهرمان کردند، حیف
صد دهان فریادهایِ بی اثر داریم ما
هیچ خیری که ندیدیم از جهان خیرها
که زبانی تلخ و ذهنی شور و شر داریم ما
روز دندان بر جگر بستیم و غصه می خوریم
شب به جایِ آب و نان خونِ جگر داریم ما
رانده اند از گله ما را شاعران گوسفند
طردمان کردند انگاری که گر داریم ما!
مشت بر دیوار می کوبیم اما دلخوشیم
آخرِ این قصه راهی سوی در داریم ما

مزدک نظافت
پ.ن :
لاله زاری می شود عالم اگر بیرون دهیم
داغ هایی کز تو پنهان در جگر داریم ما

صائب تبریزی
۰

خوردند لب را با همان لب های رنگی شان!
بر باد هی دادند زن را با زرنگی شان!
هی شیشه و آیینه ها را خرد می کردند
هر شب میانِ کوچه ها با قلب سنگی شان
با ماه خوابیدند و رو شد عشق شان وقتی
بیرون که زد از زیپ شلوارِ پلنگی شان!
غیر از دروغ و سفسطه بافی نبود انگار
هر داستان از خودکشی های نهنگی شان!
غارتگرِ دار و ندارِ خاک ایرانند
دیگر به ما ثابت شده تیمور لنگی شان
زالو صفت ها می خورند و شاد می رقصند
از خون سرخِ ماست این مست و ملنگی شان
شب بود و در تاریکی اش بر شهر شوریدند
از رود خونِ ما به لطفِ ما عبوریدند!
بعد از شکنجه، شهرمان به مرگ راضی شد
مُردیم و با سوراخ هامان عشقبازی شد!
یک مشت گاو و گوسفند از گله باقی ماند
کفتار بر مسند نشست و گرگ قاضی شد!
چیزی نماند از ما به غیر از استخوان هامان
آن هم غذایِ هر شبِ سگ های تازی شد!
دنیا به کامِ گوسفندان، گاوها، خرهاست
دنیای ما دنیای شادِ خاک بر سرهاست
دنیای تنگِ سرخوش از حال و هوایی که…!
دنیای لبهای گشاد از خنده هایی که…!
دنیای بی دستانِ سگ مستانِ پا در بند
دنیای گندِ گندِ گندِ گندتر از گند
گند است دنیا، ذره ای در آن نشاطی نیست
بی کورسویی، بر بساطی که بساطی نیست
ما توی تاریکی، درونِ غار می میریم
راهِ نجاتی نیست، نه! راهِ نجاتی نیست

مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل, گالری عکس

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره

خسته از بمب ها و ترکیدن، خسته از این مواد منفجره!

 

پا شدن از میان بیداری، له شدن توی زیر سیگاری

بعد هر چای، بغض بلعیدن، غصه خوردن به جای نان و کره!

 

پلک را با دو دست خشکاندن، رادیو را زیادتر کردن

گوش دادن به نعره یِ یک گاو وسطِ ختم سوره یِ بقره!

 

موج بعدی رادیو: اخبار: (خبرِ خوردنِ جنین در چین)

(کاهشِ قتل توی ایران از یازده تا به یازده فقره!)

 

گم شدن در اتاق دو در دو، در سیاهیِ پنجره ماندن

دیدنِ جفتگیری سگ ها، فکر کردن به سکس یک نفره!

 

خسته از هر دقیقه یِ بودن، خسته از این دیار بی بُتّه

هی فرار از زمان و ساعت ها، هی فرار از زمین بی شجره!

 

باز هم مثل چند ساعت قبل، بالشِ خیس را بغل کردن

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره!

 

“مزدک نظافت”

۰

دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند

از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند

(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر

سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!

هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش

دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)

صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه

رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!

چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان

با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!

دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت

مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت

توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را

پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را

شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او

پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او

شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت

صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت

تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!

دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!

“مزدک نظافت”

۰

با بغض تو آسمان دلش می گیرد

هر پهنه ی کهکشان دلش می گیرد

این شهر فقط تشنه ی خندیدن توست

تو گریه کنی جهان دلش می گیرد

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

یه وقتایی میشه که بی بال و پر

به هر گوشه از آسمون سر کشید

با رسم زمونه موافق نبود

با بادِ مخالف میشه پر کشید!

مثِ بادبادک که پر میکشه

اگرچه اسیرِ طلسمِ گره ست

اگرچه شب و روزِ پروازشم

یه عمره توُ دستای یه  قرقره ست

آره! اما اینا همش بازیه!

که خوش باشه و با همین نرم شه

که دلخوش بشه به همین پر زدن

با پرواز مصنوعی سرگرم شه!

غرور و هیاهوی بادبادکا

می تونه توُ یک لحظه نابود بشه

نخی که کمک کرد بالا برن

یه روزی اونا رو پایین می کشه

به بال خودت تکیه کن تا جهان

به پرهای بازت حسادت کنه

بذار تا زمینم به کوچیک شدن

تو چشمای آبیت عادت کنه!

یادت باشه رو پات وایسی رفیق!

توُ راهت اگه خسته شی باختی!

به این آدمای عزیز دل نبند!

به هر چیزی وابسته شی باختی!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰