من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید

وقتی به دنیا اومدیم رویِ

گهواره هامون تیر می بارید

تو آسمون خواب ما هر شب

هی رشته یِ زنجیر می بارید

 

تا سمتشون آغوش وا کردیم

دیدیم که از تنهاییشون مستن

شوقِ پریدن داشت پرهامون

پاهای ما رو به زمین بستن

 

دنیای ما دنیای خوبی بود

جادوی دستاشون خرابش کرد

تا رو لبامون خنده ای یخ بست

گرمای اشکِ شهر آبش کرد

 

رنگین کمونِ شهرو دزدیدن

رنگِ سیاهی روش پاشیدن

دنیای ما دنیای خوبی بود

آدم بزرگا توش شاشیدن

 ………………………..

((- جم کن بساطت رو برو بچه

پاهاتو ورچین که قلم میشن

دنیا که جایِ بچه بازی نیست

آدم بزرگا شیر این بیشن

 

آدم بزرگا خوب میدونن

که زندگی یعنی همین نکبت

یعنی کفن پوشیدن و بودن

یعنی همین هستی بی علت

 

این جنگلِ وارونه یِ وحشی

هر روز بد و سرسخت تر میشه

هر شاخه ای که توش می کاریم

حتمن تهِ قصه تبر میشه

 ….

چیزی نمونده بچه! می بینی

مثل تموم شهر تا میشی

چیزی نمونده، آخرِ بازی

قربانیِ این آدما میشی!))

 

“مزدک نظافت”

۰