من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل
سگ آندلُسی

شنبه‌ی روزِ اولِ کاری، شنبه‌های بدونِ خوشحالی
شنبه‌های غرور له شده و شنبه‌های سیاهِ حمّالی
(ابر از رویِ ماه می گذرد! تیغ از توی چشم‌های زنت!)
.
پرسه در میوه‌های پوسیده، توی بازارهای یکشنبه!
جانِ ارزان‌تر از دو کیلو موز! ربط زیبای گردن و پنبه!
(دو الاغ و کشیش بر پیانو، می روند از مقابلِ دهنت!)
.
فوتبالی‌ترین دوشنبه‌ی سال، شام و عادت به بوی ماهیِ تُن
جنگ و جنجالِ “دایی” و “عادل”، خواب رفتن کنارِ تلویزیون
(بعد، از دست‌هات مورچه‌ها، حمله‌ور می شوند سمت تنت)
.
خسته از هر سه‌شنبه‌ی سگ‌دو! خسته از کار و بار و لَه‌لَه‌ها!
با زبانِ دراز وا رفتن، روی تختی کنار ابله ها
(سورئالی‌ترین سگِ بونوئل، که فرو رفته پاش در لجنت!)
.
دور رفتن به سمتِ جایی پرت، حل شدن در چهارشنبه‌ی دود
لِه شدن توی زیرسیگاری، وسطِ کافه‌های بغض‌آلود
(دست‌های بُریده در تصویر! حسرتِ لحظه های پر زدنت!)
.
پنج‌شنبه، غروب، قبرستان، چند شاخه گلایلِ پرپر
گریه بر روی شانه‌های رفیق! گریه کردن سرِ مزارِ پدر!
(گیر کردی میانِ اسلحه‌ها، پیچ خوردی به پیچشِ کفنت!)
.
جمعه‌های گرسنه در ساحل، خنده‌ی شهر از شکم‌سیری!
انتظارِ ظهور یک موعود از خرافات مردمِ ک.ی.ر.ی!
(دو نفر تا گلو میانِ شن! جای صد زخم تیر در بدنت!)
.
مزدک نظافت

طراحی: مهسا گرگین‌پور

۰

دهنم بوی شیر می داد و
کله ام بوی قُرمه سبزی داشت
دست گل هی به آب می دادم
مادرم در حیاط گل می کاشت

مادرم یک زنِ دهاتی بود
با همان دست های پیری که
هی نمی مُرد و زندگی می کرد
با حقوقِ بخور نمیری که

پدرم توی آشپزخانه
گرم بافور و سیخ و منقل بود
شیره اش را به وقت می دادی
همه ی مشکلات او حل بود

جان به جانش اگر که می کردی
تف به رویِ جهان نمی انداخت
شب به شب توی شعله ها می سوخت
با همان وضع لعنتی می ساخت

مطمئن بود اگرچه می سوزد
باز از مهره های بازی بود
سرخوش از اینکه یک پسر دارد
از زن و زندگیش راضی بود
من پیِ شعر و شاعری بودم
که از این شهر سرد پر بزنم
که برای خودم کسی بشوم
که گلی بر سرِ پدر بزنم

فکر رویای باغ بودم و تو!
فکر هر گل که داشت می پژمرد
آنقَدَر تلخ بود طعم جهان
حالم از زندگی بهم می خورد

با سر سبز توی هر شب شعر
بغض یک نسل در دهانم بود
کل یک عمر خون دل خوردن
علتِ سرخیِ زبانم بود

آسمان باز شانه خالی کرد!
قرعه ی کار نام من افتاد!
هر کسی توی شهر می دانست
سر خود را به باد خواهم داد

کنج تصویرهای شعرِ من
طرحی از چهره های بی لب بود
مردُم از روز خوب می گفتند
درد اصلیِ شعر من شب بود

بحث من بحثِ درد و فلسفه بود
بحث رویِ جهان پیچاپیچ
بحث این “بار هستیِ” سبک و
بحث افتادنم “میان دو هیچ”

گوشه ی خانه “سارتْر” می خواندم
با “تهوّع” به هر چه که بوده
فکر اینکه چرا؟ چه خواهد کرد؟!
با من این “دست های آلوده”

به تمام جهان نشان دادم
غل و زنجیر های پاشان را
توی هر شعر دم به دم کشتم
عاقلانه ترین خداشان را!

گفته بودم که روی هر آتش
قدر دریاچه آب خواهم ریخت
که برایِ حرام تر شدنم
توی شعرم شراب خواهم ریخت

مست کردم میانِ هر کوچه
هی خدا! بغض در گلوش آمد
عُق زدم وقتِ گفتنِ نامش
خون اهلِ محل به جوش آمد

پشت من گله ای از آدم بود
محض یک مشت جمله و کلمه
توی دستِ یکی تبر بود و
توی دستِ یکی چماق و قمه

خون و خونگریه ماند و گرد و غبار
روی دیوارهای سنگیِ ما
مثل آوار بعد زلزله شد
خانه ی کوچکِ کلنگیِ ما

مادرم در حیاط زیر لگد
آرزوهاش را به گورش بُرد
پدرم توی آشپزخانه
زیر آوار سنگ باران مُرد

من که دیدم به “هیچ” نزدیکم
آمدم تا به “هیچ” برگردم
دست گل را به آب دادم و بعد
گوشه ی خانه خودکشی کردم.


مزدک نظافت
۰

روز، سگ دو برای چندرغاز

شب کلافه به خانه برگشتن

روز را مثل مرد جان کندن

در لباسی زنانه برگشتن

 

با سگانِ محله خوابیدن

مادرِ توله گرگ ها بودن

روز، با بچه ها که نق نزنند

شب کنارِ بزرگ ها بودن

 

گم شدن در میان چادرها

زن مردان زیر خیمه شدن

روز و شب مثل مرغ پرکنده

زیر ساتور قیمه قیمه شدن

 

پختن شام و خوردن حرف و

سفره ی بعد صرف را شستن

گریه بر سینک ظرفشویی و

با همان اشک ظرف را شستن

 

خسته از حس سرد بی حس ها

خسته از طعم تلخ این همه که…

خواب رفتن کنار شوهر خود

سرد مثلِ دو تا مجسمه که…

 

پا شدن از صدای نوزاد و

کهنه یِ بچه را عوض کردن

صبح ها جای بوسه چک خوردن

کوچه ها را پیاده گز کردن

 

به تنِ سرد شهر تن دادن

زیر باران و باد و برف و تگرگ

باز سگ دو برای چندرغاز

باز هم هی ادامه دادن مرگ

 

با دهان بند و روسری بودن

با دهان بند توسری خوردن

با دهان بند و بند زاده شدن

با دهان بند و بند هم مردن!

“مزدک نظافت”

۰