من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰

اشعار, غزل مثنوی, گالری عکس

به روزهای سیاهی که هست اندیشید
به چند دوست تنها و مست اندیشید
و فکر کرد به شوریِ دست بی نمکش
به آن نمکدان ها که شکست اندیشید
به روزهای پر از گریه و مسکّن و دود
به چیزهای زیادی که توی فکرش بود
به دردهای شدیدش، به توموری مزمن
به مشت مشت دیازپام و بسته یِ ژلوفن
به روزهای قرنطینه اش درون اتاق
به یک اتاق چروکیده مثل خانه ی جن
به تکه تکه شدن لای شعر خطخطی اش
به ثانیه، به دقیقه، به بمب ساعتی اش
به هر کسی که برایش مهم نبود انگار
به مادر و پدر و خواهران لعنتی اش
به هر چه خنجر از پشت و رو به رو خوردن
به لحظه هایی با دوست های پاپتی اش
به گم شدن در دنیایی از مدرنیته
به انتخاب همین فکرهای سنتی اش
به بغض و گریه ی همسر از آن ورِ تلفن
به زل زدن به سیاهی سطح تلویزیون
به روزهای بدونِ ناهار سرکردن
به شام سوخته یِ هر شبش، به ماهی تن
به خنده های کسانی که شعر می فهمند
به گریه های خودش پشت چند میکروفن
به یک جهانِ بدونِ بهشت، بی دوزخ
به شهر خوبِ درونِ تصورات «لنون»
به آرزوی جهانی بدون جنگ و سلاح
به آرزوی سفیدی روزهای سیاه

به اینکه از اول یک طناب با خود داشت
به چارپایه ی سردی که زیر پاش گذاشت
به (مرگ را جلویِ چشم های خود دیدن)
برای بار هزارم دوباره ترسیدن
دوباره مثل همیشه به تخت برگشتن
دوباره مثل همیشه به قبر غلتیدن!

“مزدک نظافت”

۰

لعنت به هر چه بود و نبودِ جهان تان لعنت به سقف پست و کجِ آسمان تان از اوج ها نگو که من از قعرها پُرم از بس سقوط کرده ام از نردبان تان خیس و مچاله روی پتو اشک ریختم مثلِ پلنگ مرده ی مازندران تان! مثلِ کسی که می پرد از توی خواب ها مثلِ کسی که اشک شده زیر آب ها مثلِ کسی که در دل تارعنکبوت هاست مثل کسی که جنس صداش از سکوت هاست … مثلِ تمام اهل محل کور و کر شدیم کنجِ قفس نشسته و بی بال و پر شدیم نه گرگ حمله کرد و نه چوپان دروغ گفت مایِ الاغ دمخور بزهای گر شدیم این خانه تازه در غم مادر نشسته بود از مرگ ناگهان پدر باخبر شدیم! تا آمدند، وارث دنیای ما شدند ما توی خانه یِ خودمان در به در شدیم … گفتند هر چه مرده و زنده میان ماست باید به شهر یخ زده ایمان بیاورد گفتند هر کسی که در این شهر رعیت است باید برای سفره ی خان نان بیاورد مسخِ دهی شدیم که صبحش غروب بود! روزِ بدون حادثه اش روز خوب بود! شهری که کور بود و یا چشم بند داشت! شهری که توی گوش خودش پنبه می گذاشت! شهری که… بگذریم که چیزی نمانده است یعنی که هیچ راه گریزی نمانده است آغوش سرد هر کس و ناکس پناه ماست وقتی که توی شهر عزیزی نمانده است مجبور می شوی در گریه خوشی کنی! با خنده ای به روی لبت خودکشی کنی! “مزدک نظافت”
۲

توی یک خانه ی غمگین وسطِ شهری سرد

چار دیوار که از شهر جدایت می کرد

فیش پرداختی گاز درونِ جیبت

قبض اخطاریه ی برق میانِ مشتت

مادری خسته تر از خانه ی خود داری و

پدری پیر که در روز تولد کشتت!

همسرت با مردی رفته و مانده ست هنوز

حلقه یِ نامزدیِ تو در انگشتت

له شدی مثل کسی که رفته زیر پرس

خنجر آدم ها کوه شده بر پشتت!

می روی شیر بخاری ها را باز کنی

خانه ات را مثلِ مخزنی از گاز کنی

خسته ای، با گذرِ ثانیه ها درگیری

داری از فاجعه یِ بدبختی می میری

مثل یک زنده که با مرگ در آمیخته است

توی لیوان خودش الکل و سم ریخته است

دنده ات خُرد شده، زیر فشارِ هستی

می شود گریه کنی باز میانِ مستی

جسدت پهن شده بر کف خونی اتاق

دست و پایت می لرزد وسطِ استفراغ

عقربه کُند شد آرام بغلتی در خون

بوی گاز از همه یِ پنجره ها زد بیرون

پدرِ تو جلویِ تلویزیون خوابیده

مادر از ترس تو به ویلچرش چسبیده

زل زدی بر در و دیوار جهانِ چرکیت

چاره ی کار همین است: که با یک کبریت…

 

“مزدک نظافت”

۰