من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
ابداعی, اشعار

شاش پاشیده پای دیوارم
کونِ جر خورده از بگا رفتن
له شدم زیر چادرِ ملی
گم شدم در دهانه‌یِ واژن
شُکر خوب است باز رابطه‌ی
هم هلو، هم خیارها با من!
.
نصف حمال و نصف رمّال‌اند
دوست‌داران جنّ و اِنسی من!
گیر کرده‌ست پوستِ میوه!
لای دندان اورتودنسی من!
می‌برندم به یک فضای عجیب
عقده‌هایِ غریب جنسی من!
.
مثل پینوکیوی قصه شدم
یک عروسک که بودنش ازلی‌ست!
چشم‌های خودم اگرچه سیاه
چشم اجداد من ولی عسلی‌ست
راست و چپ دروغ می‌گویم
گرچه این‌بار بینی‌ام عملی‌ست
.
روی بازوم خالِ فروَهر است
گرچه مستِ عقیده‌ی عربم!
نه خودم سِیّدم نه فامیلم
نه به زرتشت می‌رسد نسَبم!
هی فرو می‌کنم تهِ جلویی
عاشق سکس هارد از عقبم!
.
مرثیه‌خوان و روضه‌خوان هستم
روی بیت‌های جالبِ هیپ هاپ!
لختم و روسری به سر دارم!
چادری‌ام اگرچه عاشق تاپ!
لهجه‌‌ی فارسیِ من جعلی‌ست!
عکس‌های اَکانت من فوتوشاپ!
.
عینکِ صادق است بر چشمم!
عاشقِ عکس با کلاه کجم!
توصیه می‌کنم همه بدوند
خودم از هر دو پا ولی فلجم!
از خرابانِ مذهبِ عیسی!
از خمارانِ جمعه‌ی فرجم!
.
خواهرِ خونیِ بسیجی‌هام
مالِ مالیدن است روسری‌ام
بر خیابان اسید می‌پاشم
تا که ثابت شود برادری‌ام
سینه‌چاکِ همیشه‌ی کورش
عاشقِ انقلاب و رهبری‌ام!

شغل: فعال نسبتاً مدنی!
نام: بچه زرنگِ ایرانی!
روز در چنگ هر چه بیگانه
می‌روم شب به جنگ ایرانی!
ماه شب‌های چارده هستم
شهره‌ام به پلنگ ایرانی!
.
توطئه‌چینِ مرگ جنگل‌هام
هیچ چیز از تبر نمی‌فهمم!
خوب یعنی همین که می‌خندم
خوبم و خوب‌تر نمی‌فهمم!
آن‌قدَر خر شدم که دیگر هیچ
از حقوق بشر نمی‌فهمم!
.
مزدک نظافت

۰

زنده ایم و در نگاه خود شرر داریم ما
پمپ بنزینیم و آتش توی سر داریم ما
کله یِ ما بوی تندِ قرمه سبزی می دهد
که برای هستیِ خود هم خطر داریم ما
پنبه تویِ گوش هایِ شهرمان کردند، حیف
صد دهان فریادهایِ بی اثر داریم ما
هیچ خیری که ندیدیم از جهان خیرها
که زبانی تلخ و ذهنی شور و شر داریم ما
روز دندان بر جگر بستیم و غصه می خوریم
شب به جایِ آب و نان خونِ جگر داریم ما
رانده اند از گله ما را شاعران گوسفند
طردمان کردند انگاری که گر داریم ما!
مشت بر دیوار می کوبیم اما دلخوشیم
آخرِ این قصه راهی سوی در داریم ما

مزدک نظافت
پ.ن :
لاله زاری می شود عالم اگر بیرون دهیم
داغ هایی کز تو پنهان در جگر داریم ما

صائب تبریزی
۰

دور منقل نشسته بودند و از کبابِ برشته می گفتند

از صفاتِ زنِ دهاتی و از وجناتِ “فرشته” می گفتند

(- نه! نه، پیدا نمی شود آقا! دختری توی شهر از او بهتر

سر به راه است و با وقار و نجیب، چشم بد کور و گوش شیطان کر!

هیچ مردی ندیده مویش را تا به حال از کنار روسری اش

دل نداده ست و دل نبرده هنوز از کسی با تمام دلبری اش)

صبح فردا “فرشته” راهی شد، رفت دنبال درس و دانشگاه

رفت داغِ دلِ پدر بشود! رفت اندام داغ خود را… آه!

چیزی از این جهان نمی دانست دخترِ بی پناه شهرستان

با دو تا چشم و گوش بسته ی خود، فرق لیمو و پسته و پستان!

دخترک رفت سمت تهران تا تن دهد به جهان تازه ی لخت

مادرش اشک هاش را می ریخت، حین اشک آش پشت پا می پخت

توی هر کافه دود کرد آرام، ذره ذره جوانیِ خود را

پر شد از حس و حال و خالی کرد “عقده هایِ روانیِ” خود را

شب به شب حجم خانه ای خالی، پر شد از عقده های غارت او

پرده ی خانه ها تکان خورد و پاره شد پرده ی بکارت او

شب در آغوش مردها خوابید، حس خوبی به این تنوع داشت

صبح فردا بلند شد اما باز هم حالتِ تهوع داشت

تلفن زنگ خورد و از گوشی گریه یِ بی قراری اش آمد!

دخترک رفت سمت تهران و خبرِ بارداری اش آمد!

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰

اشعار, غزل مثنوی, گالری عکس

به روزهای سیاهی که هست اندیشید
به چند دوست تنها و مست اندیشید
و فکر کرد به شوریِ دست بی نمکش
به آن نمکدان ها که شکست اندیشید
به روزهای پر از گریه و مسکّن و دود
به چیزهای زیادی که توی فکرش بود
به دردهای شدیدش، به توموری مزمن
به مشت مشت دیازپام و بسته یِ ژلوفن
به روزهای قرنطینه اش درون اتاق
به یک اتاق چروکیده مثل خانه ی جن
به تکه تکه شدن لای شعر خطخطی اش
به ثانیه، به دقیقه، به بمب ساعتی اش
به هر کسی که برایش مهم نبود انگار
به مادر و پدر و خواهران لعنتی اش
به هر چه خنجر از پشت و رو به رو خوردن
به لحظه هایی با دوست های پاپتی اش
به گم شدن در دنیایی از مدرنیته
به انتخاب همین فکرهای سنتی اش
به بغض و گریه ی همسر از آن ورِ تلفن
به زل زدن به سیاهی سطح تلویزیون
به روزهای بدونِ ناهار سرکردن
به شام سوخته یِ هر شبش، به ماهی تن
به خنده های کسانی که شعر می فهمند
به گریه های خودش پشت چند میکروفن
به یک جهانِ بدونِ بهشت، بی دوزخ
به شهر خوبِ درونِ تصورات «لنون»
به آرزوی جهانی بدون جنگ و سلاح
به آرزوی سفیدی روزهای سیاه

به اینکه از اول یک طناب با خود داشت
به چارپایه ی سردی که زیر پاش گذاشت
به (مرگ را جلویِ چشم های خود دیدن)
برای بار هزارم دوباره ترسیدن
دوباره مثل همیشه به تخت برگشتن
دوباره مثل همیشه به قبر غلتیدن!

“مزدک نظافت”

۰

شعر گفتن برای خندیدن

فلسفیدن میان ابله ها

بین این پِیج های بی سر و ته

خواندن پِیج بی سر و ته ها


دیدنِ عکس هایی از شهوت

عرضه یِ چهره های مصنوعی

پشت مانیتورِ جهان هی آب

می چکد از زبان له له ها

با لباسی که غرق سنت هاست

توی عصرِ مدرن چرخیدن

صفر و یک های خالی از احساس

حمله یِ مرگبار ده ده ها

الگوریتمِ تمام آدم ها

جمع این لحظه های مسخره است

پشت کیبورد سرد تنهایی:

گریه با بکگِراند قهقه ها!

“مزدک نظافت”

۰