من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
اشعار, غزل, غزل
هیچ‌کس نیست که با خویش گلاویزتر از من
هیچ شعری نسرودند غم‌انگیزتر از من
.
کشته‌ی شورش آزادی‌ام و مرده‌ی باتون
شاعرم! نیست کسی فتنه‌برانگیزتر از من
.
مثل یک جنبش مشروطه‌ی سرخم که ندیده
هیچ کس خاک به خون مانده‌ی تبریزتر از من
.
پنجه بر پوست زدم چنگ به هر خاک کشیدم
نیست سرکرده‌ی این قافله چنگیزتر از من
.
گرچه هر جای جهان زرد شده از غم و اندوه
من زمستانم و هر گونه‌ی پاییز تر از من
.
امپراطور نبردم وسطِ صلح جهانی
چه کنم با غم این سلطه‌ی خونریزتر از من
.
بند نافِ منِ بیچاره شده حلقه‌ی دارم
دیده‌ای کودکی از خاطره آویزتر از من؟
.
مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل, گالری عکس
گاه تلخیم و گاه رقصنده
گاه هم ناامید از آینده
زنده های جهانِ بی روحیم
مرده های جهانِ جنبنده
عاشق اشک و شکلک خنده
زیر پُست مجازیِ رفقا

پهن‌مان کرده اند در پهنه
زیر باتوم و ضربه یِ شحنه
خس و خاشاک رانده از گودیم
مردم تا همیشه در صحنه
مردم تا قیام شرمنده
زیرمان کرده اند با ماشین!

زنده ایم و کفن ولی داریم
آب کُر نه! لجن ولی داریم
دل مان نازک است آقا جان!
پوست کرگدن ولی داریم
گرچه چسبیده است بر دنده
گرچه گردن کلفت هم هستیم!

زیر ارّه بگا اگر رفتیم
ته درّه بگا اگر رفتیم
پای این روزگار بگذارش
ذرّه ذرّه بگا اگر رفتیم
مثل گوجه پیاز با رنده
مثل آهن که زیر سمباده

داغ دیده‌ست سینه ی پُرمان
هی عوض می شود تفکرمان
نان‌مان نرخ روز را دارد
با ثباتیم زیر چادرمان
مثل الهام جان چرخنده!
راه ما راه فاطمه زهراست!

شاعریم و مبارزِ مدنی!
شهره هستیم ما به بددهنی!
واقعاً که چه خوب می گیرند
عرقیجاتِ خالصِ وطنی!
با دو تا بالِ مرغِ پرکنده
متمدن شدیم و عربده کش!

صبح تا شب درفش می گیریم
عکس با لنگه کفش می گیریم
شُرت‌مان سبز جیغ پُررنگ است
زیرپوشِ بنفش می گیریم
عاصیانیم اگرچه مالنده
بر کراوات چفیه می پیچیم!

مزدک نظافت
Telegram.me/mazdaknezafat13
۰

من درد چشم های یک افغانی
من بغض حلق سوریه را دارم
از آبشار چشم خودم هر شب
بر خشکیِ ارومیه می بارم

من هم قطار قافله ی پشتو
من هم زبان زاغه ی اردوهام
هم دست پینه بسته ی پاکستان
هم پای چاک خورده ی هندوهام

لحنم دقیق لهجه ی گیلک ها
چشمم شبیه چشم عراقی هاست
خونم درست رنگ همان خونیست
که در رگِ گرسنه ی افریقاست

من آفتاب داغ سیاهانم
شر شر عرق که می رود از جانم
بر سنگ فرش ترکیه خوابیدم
من آسمان ابریِ یونانم

مرغ مهاجرم که در آب افتاد
قربانیِ سقط شده در کوهم
زنجیره ی زمینی صد دردم
من مجمع الجزایر اندوهم

مزدک نظافت
Telegram.me/mazdaknezafat13
۰


استرس هایِ قبلِ خواندنِ شعر
تیک هایِ کشنده یِ عصبی
شاعرانِ عقیمِ بی خایه
انجمن هایِ مضحکِ ادبی
.
شاعرانِ حرام زاده یِ لال
کور و کرهایِ گُنگِ مادرزاد
مُنگولیسمانِ گیجِ حاصله از
ازدواجِ محارمِ نسَبی
.
بعد از آن سرفه هایِ سیگار و
خوردنِ بغضِ توی اشعار و
در جلو پوزخندِ حضّار و
نیشخندِ مزاحمِ عقبی
.
خنده بر واژه های ممنوعه
مسخره بازیِ وطن خواهان
وسطِ شعر پارسیِ ما!
عشوه و رقص جنده یِ عربی
.
گنده گوزیِ جوجه ماشینی
توی اشعار چرت آیینی
مثل بازیِ گربه با دم شیر
حضرتِ فیل و موش یک وجبی!

خرد و خسته به خانه برگشتن
گم شدن در ترانه یِ فرهاد
فکر کردن به سقفی از آهن
زیرِ آوارِ خانه یِ حلبی
.

مزدک نظافت
۰

خوردند لب را با همان لب های رنگی شان!
بر باد هی دادند زن را با زرنگی شان!
هی شیشه و آیینه ها را خرد می کردند
هر شب میانِ کوچه ها با قلب سنگی شان
با ماه خوابیدند و رو شد عشق شان وقتی
بیرون که زد از زیپ شلوارِ پلنگی شان!
غیر از دروغ و سفسطه بافی نبود انگار
هر داستان از خودکشی های نهنگی شان!
غارتگرِ دار و ندارِ خاک ایرانند
دیگر به ما ثابت شده تیمور لنگی شان
زالو صفت ها می خورند و شاد می رقصند
از خون سرخِ ماست این مست و ملنگی شان
شب بود و در تاریکی اش بر شهر شوریدند
از رود خونِ ما به لطفِ ما عبوریدند!
بعد از شکنجه، شهرمان به مرگ راضی شد
مُردیم و با سوراخ هامان عشقبازی شد!
یک مشت گاو و گوسفند از گله باقی ماند
کفتار بر مسند نشست و گرگ قاضی شد!
چیزی نماند از ما به غیر از استخوان هامان
آن هم غذایِ هر شبِ سگ های تازی شد!
دنیا به کامِ گوسفندان، گاوها، خرهاست
دنیای ما دنیای شادِ خاک بر سرهاست
دنیای تنگِ سرخوش از حال و هوایی که…!
دنیای لبهای گشاد از خنده هایی که…!
دنیای بی دستانِ سگ مستانِ پا در بند
دنیای گندِ گندِ گندِ گندتر از گند
گند است دنیا، ذره ای در آن نشاطی نیست
بی کورسویی، بر بساطی که بساطی نیست
ما توی تاریکی، درونِ غار می میریم
راهِ نجاتی نیست، نه! راهِ نجاتی نیست

مزدک نظافت
۰

اشعار, غزل, گالری عکس

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره

خسته از بمب ها و ترکیدن، خسته از این مواد منفجره!

 

پا شدن از میان بیداری، له شدن توی زیر سیگاری

بعد هر چای، بغض بلعیدن، غصه خوردن به جای نان و کره!

 

پلک را با دو دست خشکاندن، رادیو را زیادتر کردن

گوش دادن به نعره یِ یک گاو وسطِ ختم سوره یِ بقره!

 

موج بعدی رادیو: اخبار: (خبرِ خوردنِ جنین در چین)

(کاهشِ قتل توی ایران از یازده تا به یازده فقره!)

 

گم شدن در اتاق دو در دو، در سیاهیِ پنجره ماندن

دیدنِ جفتگیری سگ ها، فکر کردن به سکس یک نفره!

 

خسته از هر دقیقه یِ بودن، خسته از این دیار بی بُتّه

هی فرار از زمان و ساعت ها، هی فرار از زمین بی شجره!

 

باز هم مثل چند ساعت قبل، بالشِ خیس را بغل کردن

تا خودِ صبح گریه زیر پتو، گوش دادن به وز وزِ حشره!

 

“مزدک نظافت”

۰

اشعار, غزل مثنوی

مدام جان میکَند و هنوز هم جان داشت

که خون میان رگانش همیشه جریان داشت

اگرچه ابر نبود و فقط زمین می خورد

میان چشم سیاهش همیشه باران داشت

که دست و پا می زد زیر حجمی از آجر

همیشه فکر جهان بود اگر غم نان داشت

مرید مسلک “دکتر شریعتی” بود و

نگاه مسخره ای به “هبوط” انسان داشت

بلد نبود که بنویسد اسم و رسمش را

فقط به قدر کفایت سواد قرآن داشت

به هر چه خواب و خرافه که در سرش کردند

به هرچه قابل دیدن نبود ایمان داشت

اراده داشت و هر روز بیشتر می شد

ارادتی که به اهلِ ری و جماران داشت

تمام زندگی اش را گذاشت پای دلش

به پای این خر و پاهای مانده توی گلش

قبول کرد که مثلِ الاغ ها باشد

عصای دست تمامِ چلاغ ها باشد

که هی خودش برود، با قبیله برگردد

پس از چرا به سکوت طویله برگردد

که صبح زود رهایش کنند از زندان

و شب به پای خودش پشت میله برگردد

قبول کرد که یک عمر کور و کر بشود

که هر زمان که زمانش رسید خر بشود

قبول کرد که شهرِ ریا درست کند!

که یک جهان بدونِ “چرا” درست کند!

قبول کرد تبردار و بت شکن باشد

برای ذهن علیلش خدا درست کند!

قبول کرد که بالغ شود شبیه همه

بزرگ تر شد عاشق شود شبیه همه

که رو به روی زنش گریه هاش را بکند

که مثل آینه یِ دق شود شبیه همه

که شب مرور کند رنج رنج بردن را

که روز صرف کند باز فعل خوردن را

که روز و شب وسطِ این جهان تکراری

مدام هی بچشد طعم تلخ مردن را!

“مزدک نظافت”

۰

با بغض تو آسمان دلش می گیرد

هر پهنه ی کهکشان دلش می گیرد

این شهر فقط تشنه ی خندیدن توست

تو گریه کنی جهان دلش می گیرد

“مزدک نظافت”

۰

روز، سگ دو برای چندرغاز

شب کلافه به خانه برگشتن

روز را مثل مرد جان کندن

در لباسی زنانه برگشتن

 

با سگانِ محله خوابیدن

مادرِ توله گرگ ها بودن

روز، با بچه ها که نق نزنند

شب کنارِ بزرگ ها بودن

 

گم شدن در میان چادرها

زن مردان زیر خیمه شدن

روز و شب مثل مرغ پرکنده

زیر ساتور قیمه قیمه شدن

 

پختن شام و خوردن حرف و

سفره ی بعد صرف را شستن

گریه بر سینک ظرفشویی و

با همان اشک ظرف را شستن

 

خسته از حس سرد بی حس ها

خسته از طعم تلخ این همه که…

خواب رفتن کنار شوهر خود

سرد مثلِ دو تا مجسمه که…

 

پا شدن از صدای نوزاد و

کهنه یِ بچه را عوض کردن

صبح ها جای بوسه چک خوردن

کوچه ها را پیاده گز کردن

 

به تنِ سرد شهر تن دادن

زیر باران و باد و برف و تگرگ

باز سگ دو برای چندرغاز

باز هم هی ادامه دادن مرگ

 

با دهان بند و روسری بودن

با دهان بند توسری خوردن

با دهان بند و بند زاده شدن

با دهان بند و بند هم مردن!

“مزدک نظافت”

۰