من را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید
نذا تنهاییمو باور بکنم
بغلم کن دنیام تازه بشه
بذا تا حلقه‌ی دستای منم
واسه آغوش تو اندازه بشه
آرزوم اینه کنارم باشی
حتی وقتی از خودت دلگیرم
من به چشمای تو وابسته شدم
تو نگاهم نکنی می‌میرم
چترو بنداز و بیا سمت خودم
داری توُ تنهایی پر پر میشی
بذا بارون بزنه رو موهات
زیر بارون دیدنی‌تر میشی
وقتی رو به روی من می شینی
رو به هر حادثه ای می خندم
خود به خود هر گره ای وا میشه
وقتی موهای تو رو می بندم
دوس دارم هوای شهر ابری بشه
وقتی توی خونه زندونی شدم
من از اون روز که توُ بارون دیدمت
عاشق روزای بارونی شدم
چترو بنداز و بیا سمت خودم
داری توُ تنهایی پر پر میشی
بذا بارون بزنه رو موهات
زیر بارون دیدنی‌تر میشی
“مزدک نظافت”
۰

اشعار, ترانه, گالری عکس

سخته تنهایی بخوای سر بکنی
روزگارت گه در گه باشه
صبح تا شب هی سگ دو بزنی
باز هشتت گروِ نه باشه

از تموم آدما دل بکنی
باز توُ دنیات معلق باشن
جای خوبا و بدا عوض بشه
باطلا توُ جبهه یِ حق باشن

سخته که به خاطرِ بی پولی
همه شب مضحکه یِ عالم شی
واسه یِ یه لقمه نون جون بکنی
جلویِ هر کس و ناکس خم شی

روز و شب میون زنده ها باشی
به تموم زندگی پشت کنی
هر جا دیوار دیدی رو به خودت
دستاتو بی اختیار مشت کنی

سخته نونت بره رو سفره ی خان
تو ولی بهش یه دستم نزنی
توی ده برادراتو بکُشن
ولی تو ببینی و دم نزنی

از خودت از همه بیزار بشی
همه یِ رفاقتا رُ ول کنی
دلتو خوش بکنی به سایه ها
با خودت توُ آینه درد دل کنی

بشی اون درخت پیری که خودش
ساقه شو با یه تبر قط میکنه!
بشی مثلِ یه جسد توُ زنده ها
مث یه مرده که حرکت میکنه!
“مزدک نظافت”

۰

اشعار, قطعه

ما هم شبیه این همه بدبخت های شهر
تا سنگ بود غصه ی بالش نداشتیم
سر را جلوی هیچ خری خم نکرده ایم
هرگز زبان لابه و خواهش نداشتیم
هر دستمال و چفیه بلا استفاده ماند
ما هیچ وقت عقده ی مالش نداشتیم
از روی مهربانی و این ها نبود اگر
کاری به کار آدم جاکش نداشتیم
مانند آفتابی خوابیده پشت ابر
بودیم! اگر چه قدرت تابش نداشتیم
هی زور می زدیم که بوی جهان… نشد!
سیفون خراب بود و هواکش نداشتیم
ای گه به گور هرکه بیاید عزیز! ما
با هیچ سرخری سر سازش نداشتیم

“مزدک نظافت”

 
۰

اشعار, ترانه, گالری عکس
شاعرک شعر عاشقانه بگو! بی خیالِ من و تو و سختی گور بابای شهر و آدم هاش، گور بابای فقر و بدبختی اخم هاتُ بذار واسه بعدا”، یه ترانه بگو دلم وا شه مرده شورِ تو و رسالت تو، یه چی بنویس مثل جوک باشه دِ چرا چرت و پرت می بافی؟ واقعا” که… چته؟! مگه مستی؟ این همه چیز خوب توُ دنیاست، چرا چشماتُ رو اونا بستی؟! … _ برو بابا دلت خوشه انگار، درد به زندگیم چسبیده گاوها توی شهرمون ریدن، کل این شهر بو پِهِن میده با چه رویی خوشی کنم وقتی، شهرمون تا گلو تویِ چرکه وقتی مثلِ یه توده یِ بدخیم، داره از بغض خونی می ترکه وقتی دنیای ما پر از درده، من چطور شعر عاشقانه بگم؟ وقتی مثلِ پرنده توُ قفسیم،از کدوم آسمون ترانه بگم؟ حال من از همیشه بدتره و… خون رویِ کاغذم چکیده عزیز! چیز خوبی برای گفتن نیست، جون دنیا به لب رسیده عزیز! “مزدک نظافت”
۰

شهر سلول انفرادی بود، کاری کردن که پیر و خسته بشیم توی بیدادگاه بی قاضی، حکم این شد که ما نفس نکشیم توی روزای بهت و سرگیجه، شهرُ انداختن به جون خودش که شاید دست خونیِ انسان، باز آلوده شه به خون خودش غل و زنجیر روی پاهامون، دورمون میله های فولادی سقف زندون همیشه کوتا بود، واسه پرواز سبز آزادی وقتی گریه بساط دنیا شه، جرم ما خنده و خوشی میشه هر کی فکرِ فرار توُ سرشه، توی تنهایی خودکُشی میشه! همه چی بوی درد و غم میده، بوی مخلوطی از خیانت و خون آدما رُ به تیر بستن توُ، بند «هشتاد و هشت» هر زندون غرق وارونگیّه این دنیا، همه یِ راه ها یه بیراههَ ن جُرم ما زندگیِ بی جُرمه، توی شهری که قاتلا شاهن! “مزدک نظافت”
۰