۰
در عطر تنش بهار می آمیزد
هی روسری اش به باد می آویزد
با تق تق کفش های ناهنجارش
سرتاسر شهر را به هم می ریزد!
“مزدک نظافت”
عمری ست که تلخ و زورکی می خندیم
دلخوش به هوای کودکی می خندیم
ما صورت مان به داغ سیلی سرخ ست
از گریه پُریم و الکی می خندیم!
“مزدک نظافت”
غیر از شب و شبگرد چه چیزی دارد؟
جز آدم دلسرد چه چیزی دارد؟
این مردم دیوانه چرا می خندند؟!
این شھر به جز درد چه چیزی دارد؟
“مزدک نظافت”
شعر گفتن برای خندیدن
فلسفیدن میان ابله ها
بین این پِیج های بی سر و ته
خواندن پِیج بی سر و ته ها
دیدنِ عکس هایی از شهوت
عرضه یِ چهره های مصنوعی
پشت مانیتورِ جهان هی آب
می چکد از زبان له له ها
با لباسی که غرق سنت هاست
توی عصرِ مدرن چرخیدن
صفر و یک های خالی از احساس
حمله یِ مرگبار ده ده ها
الگوریتمِ تمام آدم ها
جمع این لحظه های مسخره است
پشت کیبورد سرد تنهایی:
گریه با بکگِراند قهقه ها!
“مزدک نظافت”