اشعار, ترانه

پل هوایی

گزگزِ باند پاره پوره شده

نورهایِ عجیب و وهم آلود

رقص و مستی میون فاحشه ها

یه اتاق از صدای خنده و دود

 

 

تلخیِ خاطراتو با یه قرص

توی لیوان آب حل کردن

بین آغوش این همه آدم

جای خالیشو هی بغل کردن

 

 

هی فرار و فرار از همه چیز

گم شدن از نگاه مهمونا

باز سرگیجه پشت سرگیجه

عق زدن رو تنِ خیابونا

 

 

چرخش کلِّ شهر دور سرت

چندش از سنگفرش سِفتی که…

خوردنِ شونه های سنگینت

به تنِ مردمِ خِرفتی که…

 

 

گوشِت از چرت و پرت و خنده پُره

فکر و ذکرت شده رهایی و…

می خوری هی تلو تلو رویِ

پله هایِ پلِ هوایی و…

دستاتو مثل بال وا کردی

توُ سرت رقص و جیغ و فریاده

می پَری از پل و نمی دونی

که پریدن، سقوط آزاده…!

 

“مزدک نظافت”